است و شاید سبز میبینم. از چشمانش یا اشک است که میآید یا عرق کرده. آرام است. جلو میآید، سرش را پایین میآورد، میگوید: «السلامعلینا و علیعباداللهالصالحین.»
یاد خدا نبود، وقتی خدایی نیست. میدانم هو الغفور و هو الرحیم مادربزرگ، زادۀ پندارهای غلطی است که یک عمر تزریق شده است. میدانم همۀ کسانی که میگویند: «الهی انا عبدک الضعیف» از چه میترسند، من امّا نمیترسم. خانهام را روی پندار نساختهام. میمیرم و هیچ کس هم به اعمالم رسیدگی نمیکند.
هنوز هم این «و ان یکاد» دارد قلقلکم میدهد که تو داری میمیری. پس دستت را به جایی آویزان کن تا فکر کنی جاودانهای، تا مرگ در بسترت آرام بگیرد. باور کنی که نابود نشدهای، باور کنی رستگاری نزدیک است. تو هم که توبه میکنی پس راحت میشوی اهل بهشت. حق الناس هم که به گردنت نیست. اهل هیچ کار خلافی به جز چند مورد چه؟ کارهایم چه بودهاند؟
حتی یادم نمیآید از نظر مادربزرگم حلال و حرام چه بودهاند. خوب استغفرالله اتوب الیه. من بازگشتم چرا مرگ؟ «یا من اسمه دوا و ذکره شفا انا عبدک الضعیف.» لابد زنده میمانم. درد سختی نیست. غیر قابل برگشت. شاید بشود مثلاً پناه ببرم به جملاتی که ساختۀ ذهن یک بشر است؛ مثلاً بگویم بشّر للمومنین و المؤمنات که چه؟ دنیایی دیگر هست که پای درختهایش نهر است.
دارد خوابم میبرد. مردی است با هیبت یک عربستانی. ردایش سبز
من چه میگویم. به همه میگفتم ولی رویم نمیشد توی چشمانش نگاه کنم و بگویم «عزیز! من بازگشت به طبیعت را قبول دارم.» تا بگویم «داروینیسم یعنی ما در اصل...» فایدهای نداشت. ما چه میمون باشیم و چه آدم، مادربزرگ به اصل آفرینش معتقد بود و هر وقت میپرسیدم: «عزیز! خدا از کجا آمده؟» میگفت: «فکر نکن بهش. خدا نوره.»حالا فکر میکنم اگر خدا نور است، این نور از کجاست؟ این «و ان یکاد» بدجوری فکرم را مشغول کرده است. نمیدانم چرا فکر میکنم حتماً چیزی هست یا این جمله میآید: «اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین الّذین هم بذلوا مهجهم دون الحسین علیهالسلام»؛ نمیدانم این سطرها را از کجا آوردهام.
شاید آمد به خوابم. مردی بود نه بلند قد، نه عمامه داشت، نه موهای بلند. فقط یک مرد با ریش کوتاه. میگفت: «من...» یادم نیست چه میگفت. این جملات را تکرار میکرد. آنقدر که فکر کنم از همان جا حفظش کردم: بابی انت و امی یعنی چه؟ سبحان الذی... هر چقدر بیشتر میگذرد دارم به این نتیجه میرسم که مادربزرگ خواب دیده است که خوشبخت است. خواب دیده آرامشی را که هنوز من نمیدانم چرا باورش کرده. حالم دارم بد میشود. زیر سِرُم هم میشود به
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 191صفحه 5