مجله نوجوان 191 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 191 صفحه 5

است و شاید سبز می‏بینم. از چشمانش یا اشک است که می‏آید یا عرق کرده. آرام است. جلو می‏آید، سرش را پایین می‏آورد، می‏گوید: «السلام‏علینا و علی‏عبادالله‏الصالحین.» یاد خدا نبود، وقتی خدایی نیست. می‏دانم هو الغفور و هو الرحیم مادربزرگ، زادۀ پندارهای غلطی است که یک عمر تزریق شده است. می‏دانم همۀ کسانی که می‏گویند: «الهی انا عبدک الضعیف» از چه می‏ترسند، من امّا نمی‏ترسم. خانه‏ام را روی پندار نساخته‏ام. می‏میرم و هیچ کس هم به اعمالم رسیدگی نمی‏کند. هنوز هم این «و ان یکاد» دارد قلقلکم می‏دهد که تو داری می‏میری. پس دستت را به جایی آویزان کن تا فکر کنی جاودانه‏ای، تا مرگ در بسترت آرام بگیرد. باور کنی که نابود نشده‏ای، باور کنی رستگاری نزدیک است. تو هم که توبه می‏کنی پس راحت می‏شوی اهل بهشت. حق الناس هم که به گردنت نیست. اهل هیچ کار خلافی به جز چند مورد چه؟ کارهایم چه بوده‏اند؟ حتی یادم نمی‏آید از نظر مادربزرگم حلال و حرام چه بوده‏اند. خوب استغفرالله اتوب الیه. من بازگشتم چرا مرگ؟ «یا من اسمه دوا و ذکره شفا انا عبدک الضعیف.» لابد زنده می‏مانم. درد سختی نیست. غیر قابل برگشت. شاید بشود مثلاً پناه ببرم به جملاتی که ساختۀ ذهن یک بشر است؛ مثلاً بگویم بشّر للمومنین و المؤمنات که چه؟ دنیایی دیگر هست که پای درختهایش نهر است. دارد خوابم می‏برد. مردی است با هیبت یک عربستانی. ردایش سبز من چه می‏گویم. به همه می‏گفتم ولی رویم نمی‏شد توی چشمانش نگاه کنم و بگویم «عزیز! من بازگشت به طبیعت را قبول دارم.» تا بگویم «داروینیسم یعنی ما در اصل...» فایده‏ای نداشت. ما چه میمون باشیم و چه آدم، مادربزرگ به اصل آفرینش معتقد بود و هر وقت می‏پرسیدم: «عزیز! خدا از کجا آمده؟» می‏گفت: «فکر نکن بهش. خدا نوره.»حالا فکر می‏کنم اگر خدا نور است، این نور از کجاست؟ این «و ان یکاد» بدجوری فکرم را مشغول کرده است. نمی‏دانم چرا فکر می‏کنم حتماً چیزی هست یا این جمله می‏آید: «اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین الّذین هم بذلوا مهجهم دون الحسین علیه­السلام»؛ نمی‏دانم این سطرها را از کجا آورده‏ام. شاید آمد به خوابم. مردی بود نه بلند قد، نه عمامه داشت، نه موهای بلند. فقط یک مرد با ریش کوتاه. می‏گفت: «من...» یادم نیست چه می‏گفت. این جملات را تکرار می‏کرد. آنقدر که فکر کنم از همان جا حفظش کردم: بابی انت و امی یعنی چه؟ سبحان الذی... هر چقدر بیشتر می‏گذرد دارم به این نتیجه می‏رسم که مادربزرگ خواب دیده است که خوشبخت است. خواب دیده آرامشی را که هنوز من نمی‏دانم چرا باورش کرده. حالم دارم بد می‏شود. زیر سِرُم هم می‏شود به

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 191صفحه 5