آن شانه ام را بده
مجید صالحی
در روزگاری کههارون الرشید بر مردمش حکومت می کرد روزی
بهلول به دربارش رفت در حالیکه موهای ژولیده و در همی داشت.
هارون تا او را دید گفت چرا موهایت را شانه نمی کنی،بهلول گفت:
من که شانه ندارم،هارون دلش سوخت و
شانه اش را به او داد.
عجب
خانم
محترمی
با من
ازدواج می کنی؟
بهلول شانه را گرفت و گفت من موهایم
مرتب شد ولی لباس من که جیب ندارد تا شانه ام را در
آن بگذارم،کاشگی لباس جیب دار داشتم
و هارون
لباسش را
به او داد
بهلول لاسهارون را پوشید بعد گفت حیف این
لباس نیست که موبایل در آن نباشد و تازه با آن روی
زمین خاکی بنشینم،هارون دوباره دلش سوخت
و موبایل و یک قطعه فرش
پرنده ی درجه یک به او داد
قالیچه ی پرنده
درجه یک ایرانی
MADE IN CHINA
بهلول موبایل و فرش پرنده را گرفت و گفت:چون آدم در مواقع
اظطراری باید از وسیله ی نقلیه اش استفاده کند تا علاوه بر جلوگیری از
آلودگی هوا از سهمیه بنزینش هم استفاده بهینه کند کاش خانه ای
می داشتم و فرش را درون آن پهن می کردم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 124صفحه 18