مجله نوجوان 124 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 124 صفحه 27

از لباسی که تنم کرده بودند اصلاً خوشم نیامد. اصلاً آن لباس مال من نبود. برادر زنم که حسابی حرف می­زد ولی اصلاً هیچ حرف حسابی نمی زد این لباس را در حراجی خریده بود ولی آنقدر عقلش نرسیده بود که فقط ارزان بودن لباس مهم نیست، بلکه سایز و اندازه اش هم پارامتر مهمّی است! وقتی لباس را به خانه آورد و پوشید، کتش از وسط چاک خورد و شلوارش با اولین حرکت به دو لنگۀ شلوار تبدیل شد. هر چقدر فریاد زدم که این را به تن من نکنید کسی به من اهمیتی نداد.از آن بدتر اینکه پول کت و شلوار را به قیمت قبل از حراجی در هزینههای کفن و دفن من با همسرم حساب کرد. خیلی دلم برای همسرم سوخت.او تمام پسانداز خود را خرج مراسم من کرد.حتی برای اینکه مرا خوشحال کرده باشد برایم یک تابوت مشکی برّاق سفارش داد و چون این تابوت در لیست تابوتهای موجود نبود، به طور سفارشی برایم­ساخته­شد وهمین باعث هزینۀ بیشترشد. برای حمل تابوت هم مثل مراسم ازدواجمان کالسکه با اسب سفارش داد.انصافاً مراسم باشکوهی بود. فقط تنها چیزی که به جز مسئلۀ کت و شلوار برایم رنج آور بود، وزوزهای بردار زنم در گوش رئیسشان بود.اصلاً من نمی دانم حضور او در این مراسم چه مناسبتی داشت؟! همیشه دوست داشتم بتوانم فکر آدمها را بخوانم و فکر می کردم اگر پایم به این طرف برسد می توانم از اینکه در سر هر کس چه می گذرد سر در بیاورم ولی هر کاری کردم و هر چقدر زور زدم نتوانستم. رئیس برادر زنم خیلی مشکوک بود و متوجه شدم که 4 بار به همسر من تسلیت گفت. همسرم در کنار سوزی کوچولو که واقعاً دختر برازنده ای شده بود ایستاده بود.آنقدر به تابوت من نگاه کرد که من خجالت کشیدم و فکر می کردم که لختم! همسرم لحظه ای لبخند می زد و بعد اشک در چشمانش جمع می شد و سرش را روی شانههای سوزی کوچولو می گذاشت. سوزی را در یک غروب بهاری در ابتدای خیابان بیست و یکم شمالی که به کلیسا منتهی می شد پیدا کردم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم.صبح آن روز در حالیکه به طرز احمقانه ای مست بودم اتومبیلی را از جلوی یک خانه دزدیدم ولی پلیس که در آن اطراف بود مرا تعقیب کرد.توانستم پلیس را از سر باز کنم ولی در حین فرار با زنی جوان برخورد کردم. در آینۀ ماشین دیدم که به زمین خورد ولی بلند نشد. گازش را گرفتم که فرار کنم. مستی از سرم پریده بود و کاملاً هشیار بودم. خیابانهای اعیان نشین شمال شهر همیشه خلوت بود. خانههایی ویلایی که از دم درشان تا جلوی عمارت باید نیم ساعت پیاده روی می کردی. به خیلی از آنها سر زده بودم چون شغل اصلی من سرقت از منازل بود. به همین دلیل دزدیدن اتومبیل برایم دردسر درست کرده بود. زن جوان در آن خیابان خلوت حتماً تلف می شد. او را به بیمارستان رساندم و مثل همیشه که بعد از هر سرقت یا عمل خلافی به کلیسا می رفتم و اعتراف می کردم،به طرف کلیسا حرکت کردم. از جنس زندگی ام خسته شده بودم و می خواستم تمامش کنم. سر همان خیابان سوزی را داخل یک سبد پیدا کردم و بعد از برگشتن به بیمارستان به عنوان یک آدم­خیّر و قهرمان با خانوادۀ لورا ارتباط نزدیک­تری پیدا کردم و بعد ازدواج کردیم. دلم می خواست می توانستم بلند شوم و پیشانی بلندش را ببوسم ولی...دارند در می زنند، مادر بزرگ گفته بود که برای پاسخ دادن به چند پرسش به سراغم می آیند. همه چیز خوب شروع شده است.امیدوارم خوب هم پیش برود. روز اول یادداشتهای مرد مرده

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 124صفحه 27