مجله نوجوان 133 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 133 صفحه 7

در اختیار داشته باشد.اسپانسرها هم دیگر مانند گذشته با او صادق و مهربان نبودند.آنها هم اکثرا اجناس بنجل را به او می دادند. این همۀ مشکل او نبود.گسترش شهرها و سر سبز شدن بی رویۀ ساختمانهای چندین طبقه باعث شده بود که شکل طبیعت تغییر کند؛به همین دلیل گوزنهای باهوش او که مسیر را شناسایی می کردند دچار مشکل شده بودند.او سال گذشته دو ماه سرگردان بود تا بالاخره فهمید جنگلی که در دو ماه گذشته به دنبالش می گشته است به مرکز دفع زباله تبدیل شده است. او چندین سال است به عنوان نماینده ی تبلیغاتی یک شرکت نوشابه سازی استخدام شده بود تا آرزوی بچهها را در سال جدید برآورده کند.او کم کم به سنبل کریسمس تبدیل شده بود.او یک همتای شرقی هم داشت ولی کار و بار خودش خیلی بهتر گرفته بود و همه او را می شناختند.حتی خیلی از پدر و مادرها لباس او را می پوشیدند و خود را به شکل او در می آوردند تا بتوانند فرزندانشان را شاد کنند ولی حالا هیچ چیز آن بچهها را شاد نمی کرد.بچههای قدیم حتی با یک خرس عروسکی هم شاد می شدند ولی بچههای حالا حتی اگر یک فانتوم واقعی هم هدیه می گرفتند باز هم غر می زدند و اطلاعات علمی خود را از جهان تکنولوژی به رخ پدر و مادر خود می کشیدند.آنها طوری از آن چدیدهها حرف می زدند که انگار خودشان خالق همه ی آنها بودهاند.در حالی که بچههای ننر همیشه شاکی حتی­عرضه­ی­واکس­زدن­کفشهایشان را هم نداشتند و اگر مسواک برقی برایشان نمی خریدند، دهانشان را هم سال به سال نمی شستند. در اوج غم وغصه به یاد بچههایی افتاد که سیاه بودند و شکمشان باد کرده بود و می شد به راحتی دندانهایشان را از زیر پوست لاغرشان شمرد.بچههایی که در آغوش مادرانشان نشسته بودند و حتی نا نداشتند که مگسهای روی صورتشان را بپرانند. بارها تصمیم گرفته بود که کوله اش را پر از غذا و اسباب بازی کند و به سراغ آنها برود ولی دود کش نداشتند که او از آنها وارد شود.آنها اصلا خانه ای نداشتند که بخواهد دودکش داشته باشد.او برای بچههایی ساخته شده بود که خانه دارند،یخچال دارند و می خواهند درون یخچالشان نوشابه بگذارند. او پیش از این خودش را فرشته ی نجات یا فرشته ی آرزوها می دانست ولی حالا شرایطی پیش آمده بود که چشمانش به حقیقت باز شده بود.او نماینده ی صلح نبود.او فرشته ی آرزوها نبود.او فقط یک تابلوی تبلیغاتی بی مصرف بود که تاریخ مصرفش تمام شده بود.او دردلها خانه نداشت چون دلها،دودکش نداشتند که بتواند ازآن وارد شود. انگار که کیسه ی هدایایش،پر بود از غصههای ریز و درشت. به کنار پنجره رفت.بیرون از پنجره برف می بارید. دانههای برف،سرگردان به این طرف و آن طرف می رفتند و از هم ساعت سال تحویل سال را می پرسیدند. امتداد نگاهش روی یک بچه اهو نشست.آن طرف تر یک خرگوش بود.وقتی بهتر نگاه کرد متوجه شد که حیوانات آن جنگل دور افتادهبا چشمانی معصوم به او خیره شدهاند. چرخی زد و روی کاناپه نشست.تلویزیون را روشن کرد.تلویزیون مراسم تحویل سال را در کنار یکی از میدانهای اصلی یکی از شهرهای یکی از کشورهایش یزرگ به صورت زنده پخش می کرد.چشمش به درخت کاج کنار تلویزیون خورد.لبخندی روی لبهایش نشست.مصمم از جا بلند شد و کاج را زیر بغل زد.سبدی سیب از یخچال برداشت ورفت تا با غذا دادن به حیوانات گرسنه و آوارۀ آن جنگل دور افتاده دوران بازنشستگی­اش را آغاز کند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 133صفحه 7