مجله نوجوان 133 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 133 صفحه 12

یاد دوست علی آقا غفار دور ونزدیک حالا من مانده ام و تو،تنهای تنها،می دانی؟انگار بعضی وقتها سرماخوردگی بد چیزی نیستها!خوبیش این است که مثل امروز همه راه می افتند و می آیند پیش تو،آن وقت،مجبور می شوند مرا با خود نبرند،حالا آنها آمدهاند پیش تو؛اما من هم پیش تو هستم!خیلی خوب است نه؟فکر می کنم آنها،حالا حالاها توی راه باشند. چه می دانم،نیم ساعت،سه ربع،شاید هم یک ساعت دیگر به تو برسند.خوش به حال خودم،چند قدم آمدم و بهت رسیدم.خیلی خوبه که اینقدر به هم نزدیکیم. راستش،خیلی خیلی دلم برایت تنگ شده بود.وقتی همه راه افتادند و به من گفتند باید در خانه بمانم، اولش دلم خیلی شکست ولی حرفی نزدم چون به فکرم رسید که من هم می توانم پیش تو بیایم.می توانیم باز با هم تنها شویم؛تنهای تنها.مثل آن سالها،ده-دوازده سال پیش را می گویم.پنج ساله بودم.یادت که هست؟مگر نه؟بگو!بگو دیگر!صدایت را می شنوم؛خیلی خوب. یعنی از نگاهت می فهمم.باور کن صدایت را همیشه می شنوم.مثل ان وقتها،داخل همین اتاق بود.تو هم روی همین صندلی نشسته بودی.وقتی مثل همیشه، پاورچین پاورچین می آمدم داشتی قرآن می خواندی، می دانی؟حالا هم که به قول مادر دیگر برای خودم مردی شده ام،هنوز هم نفهمیده ام که ان روز،وقتی آرام آرام به طرفت می آمدم،از کجا و چه جوری می فهمیدی که من سراغت آمده ام!همیشه-مثل آن روز-قبل از اینکه دستم را دور گردنت بیندازم،قرآن را می بستی و می بوسیدی و می گذاشتی روی این میز کوچو کنار صندلی.بعد،عینکت را،همین عینک قاب مشکی ات را بر می داشتی و کنار قرآن می گذاشتی و آن وقت همین عرق چین سفید روی سرت را جا به جا می کردی. انگار آماده می شدی!همین وقتها بود که یکهو،دستم را میانداختم دور گردنت و صورتت را می بوسیدم.آنقدر محکم که صدایش توی همه ی اتاق می پیچید! آن وقت تو با آن دستان گرمت،پشت دستم را نوازش می کردی و کن هم می آمدم و کنارت می نشستم بعد، دستم را می آوردم به طرف جیب جلیقه ات،خودت می دانستی که ساعت زنجیردارت را چقدر دوست دارم. ساعت را از جلیقه ات در می آوردی و آرام به دستم می دادی. من هم ساعت را به گوشم می چسباندم وبه صدای تیک تاکش گوش می دادم.باور کن!همین حالا هم صدایش در گوشم هست.هم صدای آن را الان می شنوم،هم گرمای دست تو را روی سرم احساس می کنم. یادت که هست،وقتی ساعت را به تو پس می دادم، با هم می رفتیم توی حیاط و من دستم را می دادم به دستت و با هم قدم می زدیم.کنار همین باغچه که الان پر از گلهای یاس است.احساس می کنی؟حتی حالا هم توی اتاق پر از بوی یاس است.از بوی خوب خودت؛از بوی پیراهن و جانمازت. چه می گویی با چشمهایت؟آن روز؟بله،خوب یادم هست!مگر از یادم می رود؟روزی که من و تو جاهایمان را عوض کردیم.عجب روزی بود!من،ساعت و عینکت را برداشتم.گفتی:«این عینک برای چشمهای تو نیست علی حان،چشمهایت را اذیت می کند؛صورتت مثل برگ گل است،شاید زنجیر ساعت،صورتت را اذیت کند.» و من حالا می فهمم که صورت خودت از برگ گل هم لطیف تر بود. آن روز بالاخره راضی شدی و من کنارت نشستم.باز دستم را به طرف عینک و ساعتت دراز کردم و گفتم: «پدر بزرگ که بدون ساعت و عینک نمی شود!» خندیدی!خوب یادم هست،صورتت مثل گل وا شد. مثل حالا! گفتی:«باشد،تو برنده شدی.» آن وقت،ساعت و عینکت را به دستم دادی.بعد،مثل خودت،مثل همۀ پدر بزرگها،صورتت را نوازش کردم. باور کن پدر بزرگ،باور کن!خیلی دلم می خواهد الان هم صورتت را نوازش کنم.مثل آن روزها،مثل هر شب توی خواب. پدر بزرگ!اجازه می دهی صورتت را ببوسم؟نه!نگو از روی شیشه نمی توانی!می توانم

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 133صفحه 12