در کوچه باغ حکایت
آوردهاند که مردی از گروه ظالمان توبه کرد و برای جبران ستمهایی که کرده بود رو به
امور خیر آورد.چندین مسجد ساخت و چندین حج رفت و بسیار کارهای از این دست.
روزی در بازار سگی گر دید که بیمار و ناتوان در گوشه ای افتاده بود.دلش به درد
آمد و گرمای محبت در حانش کارگر شد.سگ را برداشت و به خانه
برد و با دست خویش پوست او را چرب کرد و چندان نگاه داشت تا
سگ بهبود یافت.
پس از آنکه این مرد از دنیا رفت یکی از دوستانش او را به
خواب دید و از احوال او پرسید.مرد گفت انهمه خیرات که
انجام دادم مرا نجات نداد مگر مداوای آن سگ.زیرا آن همه
کار برای کسب ثواب کرده بودم ولی درمان سگ به سبب
محبت و دلسوزی بود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 133صفحه 27