کاغذ نمکی
حاجت از بخیل
شخصی به بخیلی گفت:مرا حاجت کوچکی به تو هست.
گفت:بگذار تا بزرگ شود.
روباه مکار
شغالی مرغی از خانه ی پیرزنی دزدید پیرزن در عقب او نفرین کنان فریاد
می کرد:ای وای!مرغ دو منی مرا شغال برد.شغال از این مبالغه سخت
در غضب شد و از غایت تعجب و غضب به پیرزن دشنام داد.
در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت:چرا اینقدر برافروخته ای؟
گفت:ببین این پیرزن چقدر دروغگو و بی انصاف است
مرغی را که یک چارک هم نمی شود دو من می خواند.
روباه گفت بده ببینم چقدر نگین است!وقتی مرغ را
گرفت روی به گریز نهاد و گفت:به پیرزن بگو مرغ را به پای
من چهار من حساب کند!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 133صفحه 15