
قاسم رفیعا
شعر گفتن روی موتور
خیلی بد است آدم توهّم شاعری داشته باشه. دانشجو باشه و از آن طرف نامه
رسان افتخاری یک دفتر پست منطقهای، صبح تا ظهر نامهرسانی و بعد بدون نهار،
گاز و گرفتن و رفتن به دانشکده، در عین حال شعر گفتن روی موتور و نصف شب
برگشتن به شهر و دیار با همون موتور.... مثل یک سفرنامۀ خیالی که قهرمانش نه تنها
قهرمان نیست که خل و چل است.
من از آن دست آدمها - اوه ببخشید!- از آن دست شاعرها بودهام که هرجا رفتهام
قلمم همراهم بوده... نه این که بخواهم این موضوع را امتیاز بدونم، بلکه برعکس، معتقدم
این بیمایگی، آدم رو میرسونه، چرا؟... مثلاً سر کلاس جای شعر گفتنه؟ یا روی موتور درحال حرکت
جای شعر گفتنه؟ این بر میگرده به سر شلوغ و اجباری که برای خودم به وجود آوردهبودم، که اگر زمین
به آسمون میرفت باید روزی چند بیت شعر میگفتم و اگر چیزی نمینوشتم خوابم نمیبرد. میترسیدم بگن،
فلانی مرده.
روی باک موتور، یک کش انداخته بودم که نامهها رو میگذاشتم زیرش تا جلو چشمم باشه و وقتی به
آدرسهای مورد نظر میروم راحت تر نامه را بردارم. وقتی به دانشکده میرفتم توی سرما و توی گرما کاغذی زیر کش، روی باک، همان جای همیشگی میگذاشتم و در حال حرکت شعر میگفتم.
آنهایی که شاعرند میفهمند وقتی آدم یک سوژۀ ناب، با یک قافیه و ردیف منحصر به فرد پیدا میکنه.
چه ذوقی میکنه، اگه توی خلوت باشه بیشتر از انیشتین موقع کشف اتم و ادیسون موقع اختراع چراغ
برق ورجه وورجه میکنه، ولی روی موتور این خوشحالی نمیتونه شکل واقعی
خودشو داشته باشه. مگه آدم فقط گاز بده، بوق بزنه و جیغ بکشه، امّا همون
طوری که همۀ قوانین طبیعی قابل خدشه است، خوشحالی روی موتور هم میتونه،
شکل و قیافۀ خاصی پیدا کنه.
شما بالاخره فهمیدید معنی این بحث فلسفی چه شد؟
نفهمیدید؟ خب تازه مثل هم شدیم.
* * *
اون روز گرم، بعد از تموم شدن
کلاس، تازه یادم اومد پنج شنبه
است و باید برم جلسۀ شعر،
بنابراین وقتی موتور روشن شد،
مثل این که چراغ ذهن من روشن
شده باشد. یک سوژۀ ناب که اصلاً
به پایان نرسید، ترکید توی مغزم و دستم
به قلم و یک چشم به جاده و یک چشم به باک شروع
کردم به نوشتن که یک دفعه در حالی که از خوشحالی
داشتم دستامو به هم میزدم، نه موسیقی وحشتی، نه مقدمۀ
منطقی، یک پسر بچه یک راست از توی کوچه مثل باد
اومد توی خیابون، من رفتم ترمز بگیرم، چرخ عقب موتور چرخید.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 142صفحه 12