مجله نوجوان 142 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 142 صفحه 14

- خب آقا پسر... گواهی نامه. - من که گواهی نامه نداشتم با من و من و پت پت جواب دادم: - می­بخشید... توی صحنۀ تصادف گم شد... حالا باید برم پیداش کنم. خوب، پس گواهی نامه هم نداری؟ و نوشت که گواهی نامه ندارد. ما هم دیگه اعتراض نکردیم، اونجا چند نفر دیگه هم بودن... یکیشون خیلی بی خیال بود و رانندۀ بیابون... می­گفت: هر دفعه بار می­برم، اگه کسی رو نکشم... خوابم نمی­بره. من داشتم می­ترکیدم... از دستشویی؟ نه بابا ! از غصه... والاّ شب شعر که دیگه تموم شده بود... از همه بیشتر هم از اون مرتیکۀ تاکسی تلفنی بدم آمده بود...آخه به تو چه که فضولی می­کنی؟ که پدر مقتوله « اوه ببخشید!» پدر پسره اومد که: - آقا ما از این راننده شکایت نداریم. - اینجا نمیشه، باید برین کلانتری مرکز اگه خواستین رضایت بدین اونجا. خلاصه ما را به یکی از همون کسایی که رانندۀ بیابون بودن و داغون بودن، دستبند زدند و فرستادند کلانتری مرکز، پدر پسره هم با همون تاکسی تلفنی که به حساب ما بدهی بار می­آورد، دنبال ما اومد. وقتی وارد اتاق شدم یک ستوان دوم که احتمالاً مسؤول گوشمالی ضاربین بود. داشت با پدر پسره صحبت می کرد. - آقا جون اینارو من می­شناسم، تو رضایت نده. باقیش با من: ببین پسره گواهی نامه نداره... من مطمئنم موتورشم دزدیه. من که طاقت نیاوردم داد زدم: - آقا به حضرت عباس موتور مال ادارۀ پسته... چرا تهمت می­زنید؟ بندۀ خدا تا چشمش به من افتاد داد زد: - تو اینجا چکار می­کنی؟ کدوم خری گفت بیای تو؟ اکبری تو مگر چکاره­ای؟ و اکبری پرید تو، پا چسبوند و خوب معلومه ما را انداخت بیرون. ساعت حدود یک ونیم بود که چک و چونۀ مسؤول گوشمالی به هم ریخت. امّا پدر پسره از شکایتش گذشت. و به حرف جناب ستوان گوش نکرد. وقتی از کلانتری بیرون اومدیم تاکسی تلفنی رفته بود و مجبور شدیم تا محل تصادف پیاده بریم... پدر پسره از پدرم گفت و من هر چی تونستم، دروغ گفتم. - رو به قبله بوده و حالش خوب نبوده... نمی­دونم حالا چطوریه؟ ساعت دو و نیم رسیدیم جلو خونۀ اونا، تاکسی تلفنی سوت و کور بود، پدر پسره گفت: - شما موتورتو بردار و برو... فردا بیا، پول تاکسی تلفنی را حساب کن... فکر می­کنم هفت هشت تومن بیشتر نشه. با خودم گفتم : « مگه مغز خر خوردم...؟ این همه علافی زیر سر اون آدم تاکسی تلفنی...» فردا صبح زنگ زدم به تاکسی تلفنی و گفتم: من از اقوام جناب آقای رفیعا هستم... پدر ایشان فوت کردن و رفتن تهران. فقط به من گفتن زنگ بزنید بگید منتظر نباشین... انشاءالله از تهران برگشتن، میان خدمت شما. - والا ّ من در جریان نیستم... امّا به حاج آقا می­گم شما زنگ زدین. و تلفن را قطع کردم، دیگه از اون منطقه رد نشدم. هر چند باز هم بارها روی موتور شعر می­گفتم، امّا اون شعر دیگه اصلاً ادامه پیدا نکرد... شعری که نیمه کاره رها شد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 142صفحه 14