مجله نوجوان 142 صفحه 17
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 142 صفحه 17

به دستور رئیس جمهور به بازیکنان تیم والیبال نوجوانان که قهرمان جهان شدند یک دستگاه خودروی سمند اهدا می شود. « خبرگزاری مهر» آ....ه! خوش به حالشان. خدا شانس بدهد. یک بچّه­ای باید اینقدر شانس داشته باشد که آقای رئیس جمهور این همه هوایش را داشته باشند و بگویند سمند بهش بدهند. آن وقتها بابایمان یواشکی - بابایمان!... می­گویم بابایمان می فهمید؟!... بله ما بابایمان یواشکی برود به اصغر آقا پیراشکی سفارش کند که دیگر به ما پیراشکی اقساطی نفروشد و سوپری هم بسپارد که دیگر به حساب ایشان به بنده چیز میز و چهار تا خوراکی ناقابل نفروشد چرا؟!... تنها به این بهانه که چاق و ولخرج می­باشیم! همین آقای خشونتیان خودمان بیایند به دانه دانۀ معلمهایمان سفارش کنند که الکی الکی ما را به کلاس راه ندهند. همین مادر بزرگ جان خودمان زنگ بزند و به پدرمان و سفارش کنند که سایه به سایه تعقیبمان کنند و مراقبمان باشند و یا مادرجان خودمان شب امتحات پشت آدم را خالی کند و به پدرمان گزارش بدهد که از صبح تا حالا گیم نت تشریف داشتیم و یا خواهرمان سر هزار تومان ناقابل بدهی از ما صد تا امضا و تعهد و اثر انگشت محضری و کتبی و رسمی بگیرد و یا... ای بخشکی شانس. یکی را می­دهی صد ناز و نمعت، یکی را تا گلو فرو می­بری توی خفّت! (مصرع دوم را به دلیل آلزایمر موقّتی از خودمان سرودیم! ) آن وقت می­گویند شانس دروغ است... بیا بفرما! کودکان ماهشهری انیمشن می سازند. «خبرگزاری مهر» * چی چی مِیشن؟؟!... جان؟!...چی کار می کنند؟!...کیها؟!... کوووودکان؟! می­سازند؟!... بابا ای وّل ! ولی اگر شما هم مثل بنده قد دراز کرده­اید و از اولین مولکول فرق سرتان تا آخرین مولکول شصت پایتان یک اپسیلون ( بابا شما کی هستید دیگر؟! اپسیلون یعنی خیلی خیلی خیلی ریز!) هنر نمی­چکد لطف کنید این خبر را از چشمان به غم نشسته و حسرت بار پدر و مادر محترمتان دور کنید به جان خودم اینقدر حرصم در می­آید یک الف بچّه می­رود انیمیشن می­سازد یا مدال المپیاد می­گیرد یا قهرمان والیبال جهان می­شود یا مثل این قندکی زادۀ خودمان رتبه اول مدرسه می­شود یا مثل بچّۀ عمّه شهین توی جشنوارۀ خوارزمی اوّل می­شود... می­خواهم بزنم خودم را... نه، آنها را درب و داغان کنم هی می­خواهند دل ما و والدینمان را آب کنند خجالت بکشید شُر شُر عرق شرم بریزید هی اینقدر ندرخشید یک ذرّه هم به روحیه و دل ما و والدینمان فکر کنید!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 142صفحه 17