مجله نوجوان 24 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 24 صفحه 5

بچهها دوباره مشغول شدند. گلها را در قوطی میریختند و قالب میگرفتند و بعد با احتیاط، گلهای سفت شده را در میآوردند و کنار هم توی آفتاب می چیدند. سعید و محمود هم، گِلهای خشک شده را جدا میکردند و روی هم دسته میکردند. دیگر معلطل نشد، با عجله رفت طرف خانه. توی حیاط کنار باغچه، خاک زیادی روی هم ریخته بود. یک سطل آب ریخت وسط خاکها و آنها را بهم زد. با دستهایش خوب خاک را مالش داد. بعد به گلی که دست کرده بود حالت داد. اول سرو و صورت و بعد سینه و بعد هم دست و پا. اما چیز خندهدار شده بود. گلها را بهم ریخت و دوبار ساخت. باز هم بهم زد و باز هم ساخت، ولی درست نمیشد! هر چه تلاش میکرد، موفق نمیشد. هوا تاریک شده بود. یاد پدرش افتاد، دوید طرف اتاق بالا. میخواست برود طرف پنجره اما چشمش به تاقچه کوچک اتاق افتاد. سه تا انار سرخ درشت، جلوی آیینه بود. حتماً مادربزرگش، آنها را روی تاقچه گذاشته بود. چشمش که به انارها افتاد، خندید. عکس انارها افتاده بود، توی آیینه. رفت جلو. داشت خود را در آیینه تماشا میکرد که ناگهان دید، یک جاده توی آیینه باز شد. جاده هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد. سه تا انار قل خوردند توی جاده و پشت سر هم به راه افتادند. او هم بیاختیار دنبال انارها به راه افتاد. انارها شعر میخواندند و به دنبال هم قل میخوردند. او هم با انارها شروع به خواندن کرد: انار خاتون، انار خاتون، چه ماهی فدات بشم، فدات بشم،الهی پیشبند براش دوختم غذا رو لباساش نریزه پیرهن و دست و صورت اون همیشه تمیزه قدش کوتاه، زبر و زرنگ، فلفله ریزه و میزه یکی یه دونه، پیش بابا و مامانش عزیزه دستش کوچک، لپش گلی، لبش به رنگ خون چشماش قشنگ و آبیه به رنگ آسمونه چارقد گلی، پیرهن سفید، خوشگل و خوش زبونه مادر چقدر دوسش داره خدا خودش میدونه انار خاتون، انار خاتون، چه ماهی فدات بشم، فدات بشم، الهی انارها همین طور قل می خوردند و از کنار باغها و درهها می گذشتند. او هم به سرعت به دنبالشان میدوید. به رودخانة پرآب ده رسیدند. انارها از بالای پلی که روی رودخانه بود، قل خوردند و رفتند آن طرف رودخانه. او هم از روی پل گذشت. از کنار امامزاده گذشتند. انارها همین طور داشتند، قل میخوردند و با سرعت جلو میرفتند. حالا دیگر برای اینکه به انارها برسد، داشت میدوید. آن دور، یک کلبه چوبی پیدا بود. تا حالا آن کلبه را ندیده بود. خیلی تعجب کرد. انارها قل خوردند و دم در کلبه ایستادند. با احتیاط به کلبه نزدیک شد. سرش را چسباند به شیشه و داخل کلبه را تماشا کرد. دختر کوچولویی با لپهای گلی و پیرزنی موسفید وسط کلبه نشسته بودند. دختر کوچولو، دامن چیندار قشنگی پوشیده بود. خوب که نگاه گرد، دید دور تا دور اتاق، پر از عروسکهای رنگ و وارنگ است. پیرزن داشت، عروسک قشنگی درست میکرد و دختر کوچولو هم داشت برای عروسک لباس میدوخت. سه تا انار قل خوردند و از لای در رفتند داخل کلبه و زیر دامن سفید دختر ایستادند. دختر کوچولو سرش را بلند کرد و او را پشت شیشه دید و خندید و برایش دست تکان داد و اشاره کرد که داخل بشود. پیرزن هم، سرش را بالا آورده بود و به صورت او نگاه میکرد و میخندید. با خوشحالی در چوبی کلبه را باز کرد و داخل شد. شب به نیمه رسیده بود و ماه مثل یک سیب نقرهای، در آسمان می درخشید. وسط حیاط ایستاده بود و به عروسکی که با گِل ساخته بود، نگاه میکرد. خیلی خوب شده بود. یک عروسک درست و حسابی! رفت کنار تنوری که توی حیاط بود. خاکسترهای تنور را کنار زد و عروسک گِلی را با احتیاط، زیر خاکسترها مخفی کرد و با خیال راحت، رفت و خوابید. ادامه دارد...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 24صفحه 5