مجله نوجوان 24 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 24 صفحه 31

داستان جرأت پرواز (علی قاسمی) از خود پرسید: کار درستی انجام دادم که یک پیله را برای خودم درست کردم؟ و این سؤال داخل پیله تنگی که گرداگرد خودش ساخته بود، حسابی مشغولش کرد. ابتدا از پهلوهایش پرة شفافی را به بیرون دوانید، آن را یک بار توی همان پیله تنگ آزمایش کرد. راستش را بخواهید، کرم کوچک ابریشم به خود اطمینان داد که میتواند پرواز کند و چاره دیگری هم نداشت. یا باید پرواز میکرد و پیلهاش را جا میگذاشت یا میماند و در کابوسهای خود گرفتار میشد تا مرگش در پیله تنگ فرا برسد. کرم کوچک ابریشم بارها از خودش پرسیده بود: «هنوز برگهای درخت توت سبز است؟ گلهای اطراف درخت هنوز شاداب هستد؟ و در پایان همه این سؤالها پرواز را به عنوان پاسخ قطعی یافته بود، او میخواست پرواز کند و شکوفهها، باران، طوفان و همه دیدنیها را ببیند از همان روز شروع به ساختن بالهایش کرد. کار بالهایش به پایان رسیده بود و او به روزهای گذشته فکر میکرد. به یاد شبهای سردی که پیله را میبافت؛ شبی که یکی از برگهای درخت توت او را «کرم کوچک احمق» خطاب کرده بود: - اگر فکر میکنی که با تنیدن چند تار و پیله شر کسی را از سرت کم میکنی، اشتباه میکنی! با تنیدن اون پیله فقط داری وقتت رو تلف میکنی! کرم کوچک ابریشم لااقل این را میدانست که اگر حرف برگها را گوش کند، باید این همه تار را که تنیده است قورت بدهد. اما او بدون توجه به حرفهای برگ، به تندین تارهایش ادامه داده بود. کرم ابریشم، حالا که داخل پیله برای خودش پروانه بالغی شده بود، از شکافتن پیله خود میترسید. او با خودش میگفت: «اگر دنیایی که دیده بودم، آنقدر تغییر کرده باشد که فرصت یک بار نگاه کرن را هم از من بگیرد، چه کنم؟ اگر زیر رگبار تگرگ از پیله خارج شوم، تمام برگها به حماقت من خواهند خندید و تارو پودم زیر رگبار از هم گسیخته خواهد شد.» اما در میان همان برگها، او دوستان دیگری هم داشت که برای یکبار دیدنشان می توانست خطر تگرگ را به جان بخرد. درثانی، این بدبینانهترین حالت بود واوج رویای کرم ابریشم در آن تاریکی پیله تنگ. با شکافتن پیله، شکل واقعی به خود میگرفت. او میتوانست پرواز کند و پرواز کند. از دشتها بگذرد و رودخانهها، کوهها و جنگل را ببیند. او به تمام دنیای پیش روی خود فکر کرد و برای آنها نقشهها کشید. نقشه کشید که به برگها سلام کند و به آفتاب صبح بخیر بگوید و از کنار همه عبور کند. در نهایت شوق دیدار یک گل سرخ در یک دشت پر از گلهای رنگارنگ بود که به پروانه جرأت داد تا پیله را بشکافتد. نور خورشید از شکاف پیله به داخل میتابید و چشمهای پروانه را نوارش میداد. او از پیله بیرون پرید و با چشمهایش دید که دنیا چه تغییری کرده است. همه چیز برایش تازه بود و برای دیدن هر چیز تازه در این دنیا، با اشتیاق تمام پرواز میکرد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 24صفحه 31