مجله نوجوان 24 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 24 صفحه 8

دختران شبح پشت پنجره (مرجان کشاورزی آزاد) با تمام شدن امتحانات آخر سال، خانه ساکت و قدیمی پدبزرگ، دوباره شلوغ و پر سر و صدا شد. دور هم جمع شدن خالهها و داییها در اولین روزهای تعطیلات تابستان، مثل یک رسم قدیمی، سالهای سال بود که اجرا میشد و هر سال پرشورتر از قبل. حالا من و بقیه بچهها آنقدر بزرگ شده بودیم که به جای بازی و دویدن دور حوض حیاط به پچپچها و خندههایمان، خانه را روی سرمان میگذاشتیم. خانه پدربزرگه سه اتاق کوچک هم در طبقه پایین و یک اتاق در طبقه بالا داشت. اتاق بالا، یک بالکن کوچک هم داشت. پدربرگ ومادربزرگ، هر دو به خاطر زانو دردی که داشتند، معمولاً به طبقه بالا نمیرفتند و آن جا تبدیل به اتاق متروکه یا بهتر است بگویم انباری متروکه شده بود. با بچهها قرار گذاشتیم شب را همگی در اتاق بالا بخوابیم. مادر و دایی جان مخالف بودند. آنها میدانستند یکجا جمع شدن ما یعنی سر و صدا و بیخوابی همه. اما برای راضی کردنشان دست به دامن مادربزرگ شدیم. او هیچ وقت به نوههایش «نه» نمیگفت و مادر و داییجان هم هیچ وقت به مادربزرگ نه نمیگفتند. این طوری شد که همه دست به کار شدیم و اتاق بالا را کمی مرتب کردیم. آنقدر که بتوانیم چند تا تشک روی زمین پهن کنیم. در حال جابهجا کردن خرت و پرتهای طبقه بالا، یک جعبه شمع پیدا کردم و فکری به خاطرم رسید و با خاموش شدن چراغهای طبقه پایین به بچهها پیشنهاد دادم؛ شمعها را روشن کنیم و روح احضار کنیم. همه مشتاقانه قبول کردند. چراغ اتاق را خاموش کردیم و همگی دور حلقة شمعهای روشن نشستیم. در سکوتی وهمانگیز، به رقص نور شمع در چهرههای وحشتزده هم نگاه میکردیم. گفتم: «باید چشماهایمان را ببندیم و با تمرکز از روحی که در اتاق است دعوت کنیم تا خودش را به ما نشان بدهد». بچهها فوراً چشماهیشان را بستند. سکوت اتاق به حدی بود که میتوانستم صدای قلبشان را هم بشنوم. آرام از اتاق بیرون رفتم، ملحفهای را که در بالکن گذاشته بودم روی سرم انداختم و صورتم را به شیشه چسباندم. آرام به پنجره تلنگر زدم. صدای فریاد و جیغ بچهها، خانه را برداشت. آرام از اتاق بیرون رفتم، ملحفه را همان جا گذاشتم و به اتاق برگشتم. همه وحشت زده چشماهایشان را بسته بودند و فقط جیغ میکشیدند. مادرم و دایی جان اولین کسانی بودند که خودشان را به طبقه بالا رساندند و بعد خالهها و پدربزرگ و مادربزرگ. با روشن شدن چراغ همه آرام گرفتند. بچهها به پنجره بالکن، اشاره کردند و گفتند: «شبح، خودمان شبح را پشت پنجره دیدیم!» مادر نگاهی به من کرد و گفت: «تو هم دیدی؟!» بدون این که به چشمایش نگاه کنم، گفتم: «دیدم!» مادرم گفت: «همان شبحی نبود که چند وقت پیش سر و کلهاش تو خانه ما پیدا شده بود؟» گفتم: «چرا! خودش بود!» مادر چشم غرهای به من رفت و گفت: «تو یک نفر امشب را پهلوی من میخوابی با تو کار دارم.» گفتم: «میخواهم پیش بچهها بمانم.» اما بچهها همه بالش به دست، بلند شده بودند تا در اتاق های پایین بخوابند. چشمهای مادرم برقی زد و گفت: «پس تو یک نفر امشب همین جا بخواب!» این طوری شد که رفتند و من تنهای تنها در اتاق طبقه بالا خوابیدم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 24صفحه 8