مجله نوجوان 24 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 24 صفحه 25

از روشنایی شعلههای خمشگین آتش، زمین مثل آسمان روشن شد و مردم سر و صدا و غوغا می کردند و برای سیاوش اشک میریختند. سیاوش با چهرهای خندان سوار بر اسب سیاه رنگش به طرف آتش تاخت و همواره به خدا میگفت: ای خدای مهربان مرا یاری کن تا بتوانم از این آتش سوزان عبور کنم. با رفتن سیاوش در آتش، فریاد و گریه و زاریِ مردم بیشتر شد. همه مردم ناراحت بودند. اما سودابه بالای پشت بام رفته بود و در دلش آرزو میکرد، سیاوش در آتش بسوزد. شعلههای آتش آنقدر بزرگ و زیاد بودند که سیاوش در میانشان ناپدید شد. صدای شیون مردم فضا را پر کرده بود و همه جا را غم فراگرفته بود. ولی مدتی نگذشت که سیاوش، خندان و شادان از آتش بیرون آمد. مردم که سیاوش را سالم و تندرست دیدند، فریاد شادی سردادند. سیاوش آنچنان معطر شده بود که گویی از میان گلستانی گذشته است. همه پهلوانان و بزرگان دور سیاوش جمع شدند و اشک شادی ریختند. سودابه وقتی دید سیاوش صحیح و سالم از آتش بیرون آمد بسیار ناراحت شد و از شدت خشم موهایش را کند و سر و صورتش را با ناخن خراشید و شروع به گریه و زاری کرد. سیاوش بارویی خوش شادمان به طرف پدرش رفت. کاووس شاه به او گفت: بدو گفت: شاه، این دلیر و جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان سیاوش را تنگ در برگرفت ز کردار بد، پوزش اندر گرفت این مرد دلیر که از نژادی پاک هستی! تو مرا سربلند کرد. بعد از آن سیاوش را در آغوش گرفت و او را نوازش کرد و به خاطر رفتار بدش از سیاوش معذرت خواهی کرد. سپس سودابه را صدار زد و با عصبانیت به او گفت: که بیشرمی و بد بسی کردهای فراوان دل من بیازردهای نشاید که باشی تو اندر زمین جز آویختن نیست پاداشِ این تو زنی بیشرم و بد هستی و دل من را از خود رنجاندهای! شایسته نیست که انسانی مثل تو روی زمین زندگی کند و من باید تو را بردار کنم تا جهان از شر تو راحت شود. همه بزرگان و مردم نیز میگفتند: سزای سودابه دار است. شاه نیز دستور داد تا سودابه را ببرند و بردار کنند. اما سیاوش دوان دوان خودش را به کاووس شاه رساند و به او گفت: ای شهریار! بزرگواری کن و گناه سودابه را ببخش. شاید که این قضیه برای او درس عبرتی شود تا دیگر به کسی تهمت ناروا نزدند. شاه نیز که سیاوش را بسیار دوست داشت به حرفش گوش داد و سودابه را بخشید و او را به شبستان فرستاد و دستور داد تا همه سه روز جشن بگیرند. بعد از گذشت چند روز، جاسوسان شاه خبر آوردند که افراسیاب با سپاهی گران به طرف ایران حمله کرده است. کیکاووس از این خبر بسیار غمگین شد. همه پهلوانان و بزرگان سپاهش را جمع کرد تا چارهای بیاندیشند. اما هیچکس را پیدا نکردند که توان رویارویی با افراسیاب را داشته باشد. شاه که دید چارهای ندارد گفت: من خودم به جنگ افراسیاب میروم و دمار از روزگارش درمیآورم اما ناگهان یکی از موبدانش گفت: ای شاه درست نیست شما که بزرگِ مایی و شاه مملکت هستی به جنگ دشمن بروی. اگر آسیبی به شما برسد، وضع از این که هست بدتر خواهد شد، بهتر است چارهای دیگر بیاندیشیم. چه کسی به جنگ افراسیاب خواهد رفت؟ آیا شاه قبول میکند که خودش به جنگ افراسیاب نرود؟ شاید هم باز سیاوش جوان و دلیر کاری بکند و گره از کار پدرش بگشاید. در هفته آینده ادامه ماجرا را برایتان می گویم. ادامه دارد...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 24صفحه 25