مجله نوجوان 24 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 24 صفحه 12

داستان یک مورد مشکوک (نویسنده: ادوالاس، ترجمه: دلارام کارخیران) او روتختی را کنار زد و روی تختش نشست، برای مدت کوتاهی پاهایش به دنبال دمپایی زمین را میکاویدند. تلفن پشت سر هم زنگ میزد. او چراغ را روشن کرد و گوشی را برداشت؛ - دکتر بنسون؟ - بفرمایید. باد سرد نوامبر بوی زمستان را با خود آورده بود، دکتر سراغ لباسهایش رفت، برای لحظهای به ساعت خیره شد و بر جای ماند، دو نیمه شب بود. چرا بچهها برای به دنیا آمدن، ساعتهای به این بدی را انتخاب میکردند. او دو کیف دستیاش را برداشت، کیف کمکهای اولیه و کیف وسایل مامایی. دکتر بنسون قبل از به راه افتادن، لحظهای مکث کرد تا سیگاری را آتش بزند و قوطی سیگار را در جیب ژاکتش گذاشت. باد مثل چاقوی جراحی تیز و گزنده بود. بادی که با باز شدن دَر، گونههای دکتر را گزید. خانم «ات سرلی» همان که دکتر به ملاقاتش میرفت، یک دو جین بچه داشت که هیچکدام از آنها به راحتی و در یک ساعت مناسب روز به دنیا نیامده بودند و از آنجایی که دکتر بنسون تنها پزشک دهکده بود، پول حسابی از ویزیت بچههای قد و نیمقد «ات» به دست آورده بود. جاده بسیار طولانی و پر دستانداز بود. بنابراین دیدن مردی در نور چراغهای ماشین که کنار جاده قدم میزد دکتر را خوشحال کرد. او آهسته کرد و به مردی که به زحمت در باد شدید قدم میزد، نگاه کرد. او بسته کوچکی را زیر بغل گرفته بود و از سرما چمباتمه زده بود. دکتر جلوی مرد ایستاد و او را سوار کرد و پرسید: راهت دور است؟ مرد جواب داد: من به دیترویت میروم. ممکن است یک سیگار به من بدهید؟ دکتر دکمههای ژاکتش را باز کرد و خیل زود یاد ژاکتش افتاد و بسته سیگار را به مسافر جوانش دادکه مشغول گشتن جیبهایش برای پیدا کردن کبریتش بود. وقتی او سیگار را روشن کرد. بسته را برای لحظهای نگاه داشت و پرسید: آقای محترم، امکان دارد من یک سیگار هم برای بعد بردارم؟ او بسته سیگار را تکان داد و بدون اینکه منتظر جواب دکتر بماند، سیگار دیگری برداشت، در این لحظه دکتر بنسون لمس شدن جیبش را احساس کرد. مرد جوان گفت: من بسته سیگار را سر جایش گذاشتم؛ دکتر به سرعت جیبش را وارسی کرد و با کمی عصبانیت بسته سیگار را پیدا کرد. بعد از چند دقیقه سکوت دکتر بنسون گفت: پس به دیترویت میروی؟ مرد جوان جواب داد: من به دنبال کار هستم و باید خودر را به یکی از کارخانههای اتومبیلسازی برسانم . - پس تو مکانیکی؟ - تقریباً، من در طول جنگ راننده بودم، اما حدود یکماه پیش کارم ار از دست دادم. - ارتشی بودی؟ - بله من در بخش پزشکی فعالیت میکردم و راننده آمبولانس بودم... برای مدت چهار سال! - چه جالب، من هم پزشکم. اسمم دکتربنسون است. - من احساس کردم! میدانید! ماشین شما بوی دارو میدهد. اسم من ایوانز است. آنها چند دقیقه دیگر ار در سکوت گذراندند. ایوانز به آرامی خم شد و شروع به جابجا کردن بستهاش کرد، این فرصت خوبی برای دکتر بود که صورت گرد و چشم های درخشان و سرخ مرد را بهتر ببیند. در همین لحظه بود که دکتر به یاد خانم «ات» افتاد و خواست به ساعتش نگاه کند، انگشتهایش تا ته جیبش را کاویدند و خیل زود متوجه شد که ساعتش

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 24صفحه 12