
لبخند دوست
شمارۀ مامان بزرگ چنده؟
داستان های یک قل، دو قل
قسمت: بیست و ششم
طاهره ایبد
تلفن خیلی خوب بود؛ زیادِ زیاد. وقتی که مامان بزرگ
تلفن زد، من و مامان و محمد حسین با همدیگر دعوایمان
شد. من میخواستم خودم بیشترتر با مامان بزرگ حرف
بزنم. محمد حسین هم میخواست بیشترتر حرف بزند؛
ولی این مامانی اصلاٌ نمیگذاشت ما دو تا حرف بزنیم.
همهاش میخواست خودش حرف بزند. خب من دلم برای
مامان بزرگ تنگ شده بود.
مامانی خودش تنهایی با مامان بزرگ حرف زد و بعدش
هم تلفن را به ما نداد و بعدش هم خداحافظی کرد. من و
محمد حسین جیغ و داد راه انداختیم. مامامانی گفت: «اِه،
یعنی چه؟ میخواهید دعواتون کنم؟ اگه شلوغ نکنید، اذیت
هم نکنید، میبرمتون یک جای خوبی.»
ما گفتیم: «نمیخوایم، نمیخوایم هیچ جا بریم.»
بعد مامانی گفت: «شلوغ نکنید، هنوز اون دو تا اتاق
رو جارو نزدم.»
بعد مامانی رفت توی اتاق. من میخواستم گریه کنم.
محمد حسین گفت: «یک کار خوبی. بیا.» بعد دوید سر
تلفن و آن را برداشت وگفت: «شماره مامان بزرگچند؟».
گفتم: «من که بلد نیستم.»
مامانی از توی اتاق گفت: «شما دوتا چی کار میکنین؟
صداتون در نمیآد، خرابکاری نکنینها.»
ما گفتیم: «نه»
محمد حسین گفت: «خودم شماره رو بلدم.»
گفتم: «شمارهش چنده؟»
محمد حسین گفت: چهار و دو و یک و چهار.»
بعدی هی زد روی شمارهها. من تلفن را از دست
مجلات دوست کودکانمجله کودک 34صفحه 5