
«فزّه» دخترک عرب تازه سطل آب رااز چاه کنار نخلستان
بیرون کشیده بود که آن نور عجیب، آسمان مکه را روشن
کرد. آسمان صاف صاف بود. حتی یک تکه ابر هم دیده
نمیشد. آسمان مکه صاف و پرستاره بود. فِزّه، سطل را به
نخل تکیه داد و به آسمان نگاه کرد. او خسته بود. کار کردن
دلیل اصلی خستگی او نبود. فزّه مثل هر دختر عرب از تحقیر
و سرزنش خسته شده بود. به او یاد داده بودند که دختر بودن
یک ننگ است. او فرق زیادی بین خود و برادرانش احساس
میکرد و همیشه حتی وقتی با مادربزرگ پیرش تنها
میشد، در چشمان او نیز ننگ زن بودن را میدید، برای
او همیشه جای سوال بود که چرا دختر بودن، عیب و
ننگ است. آن نور عجیب بیش از آن که فکر فزه
را به خود مشغول کند، پرندۀ خیالش را به سمت
این فکر پرواز داد که چرا باید همیشه از دختر بودن
خود ناراضی باشد. پریشی که هیچگاه پاسخ آن
را پیدا نکرده بود.
فزه به راه افتاد تا هر چه زودتر سطل آب
را به خانه برساند. آن شب، سطل از هر شب
دیگر سبکتر بود. انگار خالی بود. آن شب،
شب هفدهم ربیع الاول عام الفیل
بود.
ونداد خندید. پدرش با تعجب
به او نگاه کرد. فرسنگها دورتر
از ونداد، فزه هم خندید،
پرندههای نخلستان مکه به او
نگاه کردند. آن شب فرشتگان
نیز خندیدند؛ آن شب مکه، محمد (ص) را به
جهان هدیه داد.
دوست، آغاز هفته وحدت را
به شما تبریک میگوید
مجلات دوست کودکانمجله کودک 34صفحه 31