مجله کودک 34 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 34 صفحه 7

گفتم: «من دیگه مردم شدم، کوچولو نیستم.» خانمی گفت: «باشه، آقا کوچولو به مامانت بگو شماره بگیره.» گفتم: «چشم.» باز دوباره به من گفت کوچولو. بعد دوباره گفت: «اصلاٌ گوشی رو بده به مامانت.» گفتم: «چشم.» بعد بلند گفتم: «مامان، مامان یک خانمی کارت داره.» مامانی آمد و گفت: «واه، من که صدای تلفن رو نشنیدم.» بعد گوشی را گرفت و گفت: «بله، بفرمایید.» بعد با خانمی حرف زد و هی گفت: «بله؛ بله، اِه... ببخشید تورو خدا... شرمنده! باشه... من معذرت میخوام... نمی­دونستم، باشه... خیلی ممنون، ببخشید خانم.» بعد من و محمد حسین به دو فرار کردیم و رفتیم توی اتاقمان و در را محکم بستیم و نشستیم پشت در که مامانی نتواند در را باز کند. بعد مامانی آمد پشت در و من و محمد حسین با هم گفتیم: «وای!». مامانی در را هل داد و در هی ذرهّ ذرهّ باز شد و ما را هم هل داد جلو. ما دو تا فرار کردیم و رفتیم پشت تخت. مامانی گفت: «حالا دیگه مزاحم تلفنی می­شوید، فسقلی­ها!». من گفتم: «خب ما می­خواستیم با مامان بزرگ حرف بزنیم.» محمدحسین گفت: «ما شمارۀ مامان بزرگ رو گرفتیم، ولی اون آقاهه و اون خانمه، خودشون تلفن رو برداشتند.» مامـانی گفت: «پس به یک جای دیگه هم زنگ زدید... اصلاً کار خوبی نکردید.» ما فکر می­کردیم که مامانی حسابیِ حسابی دعوایمان می­کند؛ ولی مامان گفت: «بلند شوید لباس بپوشید می­خواهیم بریم خونۀ مامان بزرگ، مامان بزرگ زنگ زده بود که بریم خونه­شون... شما چند دقیقه صبر نکردید که من کارم تموم بشه.» من و محمد حسین، دو تایی­مان جیغ زدیم و گفتیم: «آخ جون، خونۀ مامان بزرگ.» کاشکی ما زودتر برویم مدرسه که شمارۀ خانۀ مامان بزرگ را بلد بشویم و به خودِ خودش زنگ بزنیم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 34صفحه 7