مجله کودک 34 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 34 صفحه 15

«من می­توانم کلوچه­های خوشمزه به تو بدهم، به شرط آن که تو هم در درست کردن آنها به من کمک کنی.» ریزبانو آستین­هایش را بالا زد و در حالی که در درست کردن خمیر، گذاشتن قالب و پختن آنها کمک می­کرد، پرسید: «شما در این شهر چه می­کنید.» خانم­بزرگ جواب داد: «مردمِ شهر خورشید هر کدام مشغول انجام کاری هستند. هر کسی کاری از دستش بر می­آید. مثلا من کوچه می­پزم، شوهرم ماهیگیر است، مادرم در خانه از بچه­هایم مراقبت می­کند، همسایه­ام گیوه می­دوزد. خلاصه هرکسی سرگرم کاری است.» ریزبانو گفت: «هیچ وقت شده که از این کار حوصله­تان سربرود؟» خانم بزرگ با صدای بلند خندید و گفت: «البته که نه؛ من از وقتی که هم سن و سال تو بودم، در این بازار کلوچه می­پختم؛ ولی هرگز احساس بی­حوصلگی نکرده­ام. من هر روز به این بازار می­آیم و شیرینی­های جدیدی می­پزم که شبیه شیرینی­های دیروز نیستند. کلوچه­های امروز، رنگ و مزه و شکلشان با کلوچه­های دیروز فرق می­کند. هر روز مسافران زیادی به شهرها می­آیند و عطر کلوچه­های من، همه آنها را به سوی بازار می­کشاند. من با عطر کلوچه­هایم در تمام شهر حرکت می­کنم و برای همین هیچ وقت حوصله­ام سر نمی­رود.» ریزبانو از کارکردن به همراه خانم­بزرگ و نگاه کردن به مردمی که با اشتها کلوچه می­خورند، خیلی لذت برد. خانم بزرگ هم کلوچه­ای را لای کاغذ پیچید و آن را بهریزبانو داد. ریزبانو از خانم بزرگِ مهربان تشکر کرد و از او جدا شد و سوار بر اسب کوچک نقش قالی به اتاقش برگشت. به اطراف نگاهی انداخت و همه جا به دنبال بی­حوصلگی گشت، ولی پیدایش نکرد. ریزبانو پنجره­ها را باز کرد، پرده­ها را کنار زد و به آسمان نگاه کرد و گفت: «چه صبح سه شنبۀ قشنگی!». از آشپزخانه بوی کلوچه تازه به مشام می­رسید. ریز بانو آستین­هایش را بالا زد تا به مادر در پختن کلوچه کمک کند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 34صفحه 15