مجله کودک 34 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 34 صفحه 13

سه­شنبه­ها! خیره شد. در قالیچۀ کهنه، نقشِ اسبِ سپیدِ بالداری به چشم می­خورد. ریزبانو به او گفت: «حوصله­ام سر رفته است.» اسب بالدارِ نقشِ قالی لبخندی زد و جواب داد: «اگر دوست داشته باشی، می­توانی بر پُشت ِمن سوار شوی. من تو را به جاهایی می­برم که بی­حوصلگی را کاملاً فراموش کنی.» ریز بانو، بی­حوصله، سوار اسبِ کوچک قالی شد. اسبِ سپید، شیهه­ای کشید و رفت و رفت تا به شهری رسید با دیوارهای سنگی. در شهر سنگی، آدمهای زیادی جمع شده بودند و همه در حال دویدن بودند. ریزبانو با تعجب به آنها نگاه کرد و از اهالی شهر سنگی پرسید: «چرا در این شهر همه با سرعت در حال دویدن هستید؟». یکی از آنها با عجله جواب داد: «برای اینکه باید به میدانِ اصلی شهر برسیم و در آنجا تقویم بزرگ را ورق بزنیم.» ریز بانو باز هم سوال کرد: «ولی چرا؟». دیگری جواب داد: «چون باید روز دیگری را آغاز کنیم.» ریزبانو به همراه جمعیت رفت و رفت تا به میدانِ اصلی شهر رسید. در وسطِ میدان، تقویمِ سنگیِ بسیار بسیار بزرگی قرار داشت. او اهالی شهر را دید که دور تقویم جمع شدند و همه به کمک هم و بازحمت بسیار یکی از صفحه­های آن تقویمِ عجیب و غریب را ورق زدند. بعد همه با هم از راهِ آمده، برگشتند. ریز بانو خندید و گفت: «شما که باز هم می­دوید.» یکی از آنها جواب داد: «به انتهای شهر بر می­گردیم تا روز جدید سپری شود. وقتی روز تمام شد، دوباره به میدان بر می­گردیم تا با ورق زدنِ تقویمِ، روز دیگری را آغاز کنیم.» ریز بانو از کار آنها تعجب کرد، ولی هیچ نگفت. او با خودش فکر کرد: «ماندن در این شهر، حوصلۀ آدم را سر می­بَرَد.» پس سوار بر اسبِ سپیدِ نقش قالی رفت و رفت تا به شهری رسید؛ مثل شب، خاموش. در شهر خاموش همه چراغها، همه فانوسها و همه شمعها خاموش بود. در شهر خاموش پرنده­ای پر نمی­زد. نه کسی می­رفت و نه کسی می­آمد. مردم ساکت و خاموش در کوچه­ها و خیابانهای شهر کنار هم نشسته بودند. ریزبانو از مردی خاموش پرسید: «چرا مردمِ این شهر همه با هم قهر کرده­اند؟».

مجلات دوست کودکانمجله کودک 34صفحه 13