
سهشنبهها!
خیره شد. در قالیچۀ کهنه، نقشِ اسبِ سپیدِ بالداری به چشم
میخورد. ریزبانو به او گفت: «حوصلهام سر رفته است.»
اسب بالدارِ نقشِ قالی لبخندی زد و جواب داد: «اگر دوست داشته باشی،
میتوانی بر پُشت ِمن سوار شوی. من تو را به جاهایی میبرم که بیحوصلگی
را کاملاً فراموش کنی.»
ریز بانو، بیحوصله، سوار اسبِ کوچک قالی شد. اسبِ سپید، شیههای کشید و
رفت و رفت تا به شهری رسید با دیوارهای سنگی. در شهر سنگی، آدمهای زیادی
جمع شده بودند و همه در حال دویدن بودند.
ریزبانو با تعجب به آنها نگاه کرد و از اهالی شهر سنگی پرسید: «چرا در این
شهر همه با سرعت در حال دویدن هستید؟».
یکی از آنها با عجله جواب داد: «برای اینکه باید به میدانِ اصلی شهر برسیم
و در آنجا تقویم بزرگ را ورق بزنیم.»
ریز بانو باز هم سوال کرد: «ولی چرا؟».
دیگری جواب داد: «چون باید روز دیگری را آغاز کنیم.»
ریزبانو به همراه جمعیت رفت و رفت تا به میدانِ اصلی شهر رسید. در وسطِ
میدان، تقویمِ سنگیِ بسیار بسیار بزرگی قرار داشت. او اهالی شهر را دید که دور
تقویم جمع شدند و همه به کمک هم و بازحمت بسیار یکی از صفحههای آن تقویمِ
عجیب و غریب را ورق زدند. بعد همه با هم از راهِ آمده، برگشتند. ریز بانو خندید و
گفت: «شما که باز هم میدوید.»
یکی از آنها جواب داد: «به انتهای شهر بر میگردیم تا روز جدید سپری شود.
وقتی روز تمام شد، دوباره به میدان بر میگردیم تا با ورق زدنِ تقویمِ، روز دیگری
را آغاز کنیم.»
ریز بانو از کار آنها تعجب کرد، ولی هیچ نگفت. او با خودش فکر کرد: «ماندن
در این شهر، حوصلۀ آدم را سر میبَرَد.» پس سوار بر اسبِ سپیدِ نقش قالی رفت و
رفت تا به شهری رسید؛ مثل شب، خاموش. در شهر خاموش همه چراغها، همه
فانوسها و همه شمعها خاموش بود. در شهر خاموش پرندهای پر نمیزد. نه کسی
میرفت و نه کسی میآمد. مردم ساکت و خاموش در کوچهها و خیابانهای شهر
کنار هم نشسته بودند. ریزبانو از مردی خاموش پرسید: «چرا مردمِ این شهر همه
با هم قهر کردهاند؟».
مجلات دوست کودکانمجله کودک 34صفحه 13