
میگفت: «مراقب باشید از سبد بیرون نیفتید! اگر باغبان برود و روی زمین بمانید خیلی زود خراب و پوسیده میشوید.»
باغبان یکی یکی سیبها را چید و در سبد گذاشت. درخت سیب با تعجب به شاخهاش نگاه کرد و گفت: «پس سیب کوچولوی من کجاست؟»
کاج گفت: «نگران نباش. او پیش من است. جایش گرم و راحت است. من تمام شب مراقب او بودم. نگذاشتم به زمین بیفتد و له و خراب شود.»
درخت سیب خوشحال شد و گفت: «تو خیلی خوب و مهربانی. او را به باغبان بده. اگر باغبان سیب را نبرد، او خراب میشود.»
کاج گفت: «نه. من سیب کوچولو را از خودم جدا نمیکنم. حالا او بچۀ من است».
درخت سیب گفت: «نگاه کن همۀ میوههایم را به باغبان دادم. اگر بیشتر از این
روی درخت بمانند خراب میشوند. او را به باغبان بده، خواهش میکنم...»
کاج دلش نمیخواست سیب کوچولو خراب شود. درخت کاج یک شب، فقط یک شب مادر سیب بود. برای آخرین بار او را بوسید و آرام قلقلکش داد.
سیب خندید.
درخت کاج شاخههایش را رو به پایین گرفت و سیب
سُر خورد و افتاد توی سبد، پیش بقیۀ سیبها. باغبان
رفت، سیبها را هم برد درخت سیب ماند و
درخت کاج، درخت کاجی که بوی
سیب میداد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 06صفحه 8