مجله کودک 06 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 06 صفحه 15

بودیم، فحش بلد نبودیم، برای همین کارمان فقط مو کشیدن بود و مشت و لگد انداختن. وقتی که از دعوا خسته می­شدیم، با هم قهر می­کردیم و یک چرت می­خوابیدیم تا خستگی­مان در برود. بعضی وقت­ها هم که حوصله­مان سر می­رفت، بند نافمان را می­گرفتیم و طناب بازی می­کردیم. بعضی وقت­ها یک سر بندناف را برادرم می­گرفت و یک سر آن را من و می­کشیدیم تا ببینیم کی زورش بیشتر است. توی بازی هم، برادرم جِر می­زد و ما دوباره کتک کاری­مان می­شد. همین بود که وقتی به دنیا آمدیم، برادرم زیر چشم من یک بادمجان کاشته بود و من هم یک نخ مو روی سرش نگذاشته بودم و او کچلِِ کچلِ بود. وقتی خواستیم دنیا بیاییم، دعوایمان حسابی بالا گرفت. توی شکم مامان، هر دوتایمان هم سن بودیم؛ اما هر کدام از ما که زودتر به دنیا می­آمد، بزرگتر حساب می­شد. آن قُلِ من که خیلی زورگو بود، می­خواست اول خودش به دنیا بیاید، من هم که دلم نمی­خواست تو سری خور او بشوم، دوست داشتم خودم اول به دنیا بیایم. اما تا خواستم زودتر بیایم، برادرم مچ دستـم را گرفت و مرا کشید عقب. حرصم درآمـد. تا برادرم خـواست بـرود، پشـت پایـش زدم و او محـکم خورد زمیـن. یعنـی خـورد به شکـم مامان، گمانم، مامان حسابی از دست ما دو تا عصبانی شده بود، چون همه­اش جیغ می­کشید. برادرم که افتاد، من از روی کله­اش پریدم تا شیرجه بزنم به این دنیا. اما برادرم بند نافم را دور پایم پیچاند و من گیر افتادم و بدبخت شدم. بعد خودش همان­طور که زبانش را برایم در می­آورد، خنده­کنان دستش را به دکتر داد و زودتر از من به دنیا آمد. من زدم زیر گریه و توی شکم مامان نشستم تا بند ناف را از دور پایم باز کنم. حسابی اوقاتم تلخ شده بود و گریه­ام بند نمی­آمد. شش دقیقه طول کشید تا خودم را از روی بند ناف نجات دادم و دستم را به دکتر دادم و به دنیا آمدم. همین بودکه وقتی من به دنیا آمدم، گریه می­کردم و برادرم می­خندید. دکتر از گریۀ من فهمید که برادرم مرا اذیت کرده، برای همین پاهایش را گرفت و او را آویزان کرد و زد دمِ باسنش. اخمهای برادرم توی هم رفت. دکتر دوباره او را کتک زد، برادرم می­خواست به او فحش بدهد، اما بلد نبود، بغضش گرفت. دکتر دوباره او را زد و این بار برادرم زد زیر گریه و من دلم خنک شد. با اینکه دکتر برادرم را تنبیه کرد، اما بدبختی من تازه شروع شد؛ چون برادر دوقلویم حالا دیگر شش دقیقه از من بزرگتر بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 06صفحه 15