مجله کودک 06 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 06 صفحه 6

داستان کوتاه مادرِ سیب نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد یکی بود، یکی نبود. یک درخت سیب بود. کنار درخت سیب یک درخت کاج بود. درخت سیب پر از میوه بود، درخت کاج فقط سبز بود و میوه­ای نداشت. سیبها سرخ و گرد و تپل بودند. درخت کاج آنها را خیلی دوست داشت. با خنده­شان می­خندید و از گریه­شان غصه­دار می­شد. آرزو داشت فقط یکی از آنهـا مال او بـاشد. یک روز به درخت سیب گفت: «یکـی از سیبـهایت را به من مـی­دهـی؟» درخت سیب نگاهی به کاج کرد و گفت: «به تو؟ سیب بدهم؟ چه کسی دیده که کاج میوۀ سیب داشته باشد. من مادر اینها هستم. هیچ وقت، هیچ وقت آنها را از خودم جدا نمی­کنم.» کاج گفت: «فقط یکی!» درخت سیب گفت: «نه. هیچ کس بهتر از من نمی­تواند از آنها نگهداری کند. حتی یکی از آنها را هم نمی­دهم.» درخت کاج بلندترین شاخه­اش را نزدیک برد و یکی از سیبها را که از همه کوچکتر بود نوازش کرد. سیب کوچولو قلقلکش آمد و خندید. پوست سیب خیلی نرم و خوشبو بود. درخت کاج او را بو کرد و احساس کرد شاخه­هایش پر از سیب شده. تمام روز درخت کاج بوی سیب می­داد. شب شد، درخت سیب مثل همیشه برای سیبهای تپلی قصه گفت و لالایی خواند و آنها را خواباند. درخت کاج آن قدر بیدار ماند تا همۀ سیبها خوابیدند. حتی سیب کوچولوی قلقلکی که چشمهایش را نمی­بست و یواشکی به درخت کاج می­خندید. وقتی همه به خواب رفتند درخت کاج هم چشمهایش را بست تا بخوابد. اما، ناگهان باد تندی وزید. درخت کاج ترسید. سیبها بیدار شدند. درخت سیب بچه­هایش را محکم گرفته بود. باد خیلی تند بود. باد نبود توفان بود. کاج گفت: «مراقب بچه­ها باش.» درخت سیب فریاد زد: «مراقبم. نگران نباش.» اما توفان خیلی شدید بود. ناگهان کاج صدای فریادی شنید. سیب کوچولوی قلقلکی از شاخه جدا شد. درخت کاج خودش را خم کرد و سیب را با شاخه­های بزرگش گرفت. سیب کوچولو آن­قدر ترسیده بود که اصلاٌ قلقلکش نیامد. درخت کاج سیب را لابلای برگهای سبزش گرفت تا گرم

مجلات دوست کودکانمجله کودک 06صفحه 6