مجله کودک 06 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 06 صفحه 31

در باز شد، نگاه عمه و امام به طرف در برگشت. نرجس وارد اتاق شد و سلام کرد و کنار عمه نشست و گفت: «خب عمه جان! اینجا که به شما بد نگذشته؟» عمه خیره به نرجس مانده بود. بعد از چند لحظه گفت: «نرجس جان، تو برای من و خانواده­ام خیلی عزیزی، تو بانوی مایی.» نرجـس قرمز شد. سـرش را پایین انداخت و لبش را گزید و گفت: «این چه حرفی است که می­زنید؟» عمـه گفت: «دختـرم، خداوند، امشـب به تو بچـه­ای می­دهد که سرور دنیا و آخرت است.» نرجس چشمایش را پایین انداخت و دستی به صورتش کشید و چیزی نگفت امام رو به عمه کرد و گفت: «عمـه جان وقتی سپیده بزند، نشانه­های زایمان در نرجـس پیـدا می­شود، وضع نرجس درست مثل مادر موسی است که تا زمان تولد موسی، هیچ کس نفهمید که او حامـله اسـت، چون فرعون می­خواست موسی را که هنوز به دنیا نیـامـده بود، پیدا کند و بکشد، به خاطر همیـن زن­های آبستـن را می­کشت.» عمه دستی به پیشانی­اش کشید و نگاهی به نرجس انداخت، تازه فهمید که چه اتفاقی دارد می­افتد. معتمـد عباسی می­خواست فرزند امام حسن عسکری را بکشد تـا امام دیگر جانشینی نداشته باشد. O نیمه­های شب عمه از خواب بیدار شد وضو گرفت تـا نماز بخواند، نرجس توی همان اتاق، آرام خوابیده بود. عمه حکیمه نمازش را خواند و نگاهی به نرجـس انداخت. نرجس از خواب پرید. بلند شد و وضو گرفت و به نماز ایستاد. حال نرجس با روزهای قبل فـرق نداشت، عمه فـکر کرد: که برادرزاده­ام اشتباه کرده است. یکدفعه صـدای امـام را شنید که گفت: «عمه جان عجله نکن، چیـزی به آن لحظه نمانده.» عمه شروع به خواندن قرآن کرد. مدتی که گذشت به نرجس نگاه کرد، نرجس حال دیگری داشت، عمه گفت: «چیزی احساس می­کنی؟» نرجس سر تکان داد. عمه شانه­های او را گرفت و او را خواباند، نرجس، دست عمه را توی دست گرفت. عمه ملحفه­ای روی نرجس­کشید. صورت­نرجس از عرق خیس شده بود. عمه زیر لب قرآن می­خواند. نرجس پلکهایش را روی هم فشار داد. ناگهان بوی عطر گل­محمدی توی اتاق پخش شد و شاخه­ای نور مثل نسیم توی اتاق پخش شدو عطر گل را این طرف و آن طرف کشید. نرجس زیرلب چیزی زمزمه کرد و آهسته قرآن خواند. عمه به چهرۀ نرجس که مثل نور شفاف شده بود، نگاه می­کرد. O عمه ملحفه را کنار زد، نوزاد را دید که سجده کرده بود. عمه لبخند زد و او را بغل کرد. اشک توی چشمایش جمع شد. امام صدا زد: «عمه جان، فرزندم را بیاور.» نرجس آرام شده بود. عمه بلند شد و نوزاد را بیرون برد و دست پدرش داد. امام او را بغل کرد و دست روی چشم و گوش و بدن نوزاد کشید و آهسته گفت: «پسرم، سخن بگو.» ناگهان نوزاد دهان باز کرد و با صدای نازکش، آرام زمزمه کرد: «اَشهَدُانَ لااله اِلاّ الله و اَشهَدُانَ مُحمداً رَسول الله.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 06صفحه 31