مجله کودک 06 صفحه 23
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 06 صفحه 23

بگذار تو را یک کمی چاق کنیم، بعد جیم را هم پیدا می­کنیم.» بیل گفت: «خوب کرین، حالا هرچه راجع به جیم می­دانی بگو.» دیو گفت: «ما می­توانیم نقشه­ای بریزیم­وفردابه شهر برویم،چون فردا شنبه است و مدرسه تعطیل است وما می­توانیم جستجویمان را شروع کنیم.» بیل گفت: «بیایید فهرستی از جاهایی که ممکن است جیم باشد، تهیه کنیم». کتی گفت: «اول من کفش کرین را در بیاورم بعد شروع کنیم.» کرین داشت کفشش را به­پا می­کرد و گفت: «من... من هیچ وقت اینقدر دوست نداشته­ام... شمـا خیلی با من مهربـانید.» کریـن، پسری که تمام عمر این اینقدر شجاعانه دربرابر چنین زندگی بدی ایستاده بود، بالاخره دوستانی پیدا کرده بود و حالا از خوشحالی داشت گریه می­کرد. در همین موقع آقای همستر آمد، سپس آقای دکتر و خانم استرانگ امدند و کرین را با مهربانی در آغوش گرفتند، اما دکتر استرانگ خبرهای بدی داشت. او گفت: «امروز من به ادارۀ سرپرستی شما تلفن کردم تا بپرسم جیم کجاست، فکر می­کردم آنها من را راهنمایی می­کنند، چون من و مادر استرانگ تصمیم گرفته­ایم شما دوتا را به فرزندی قبول کنیم. البته آنها هم مـی­خواستـند به ما کمک کنند ولی خیلی دیر شده بود، چون جیم یک ماه پیش از پرورشگاه فرار کرده است. هیچ کس هم نمی_داند او کجاست. فقط می­دانند که زخم پای او بدتر شده است.» آقای همستر گفت: «فردا روز تعطیلی من است. اگر همه آماده هستید، من از تمام مردم شهر کمک می­گیریم تا جیمی را پیدا کنیم.» همه موافقت کردند. او ادامه داد: «من همۀشمارا به عنوان کارآگاه معرفی می­کنم. بنابراین راحت­تر می­توانید به دنبال جیمی بگردید.» بعـد هم یک کارت شناسایی به هر کدام از آنها داد. دیو گفت: «بهتر است دوتا دوتا برویم. اینطوری از امنیت بیشـتری هم برخورداریم.» آقای همستر گفت: «ما به شهر که رسیدیم به دو گروه تقسیم می­شویم. کرین هم به عنوان راهنما شما می­آید. ما از طریق رادیوی ماشین می­توانیم با هم در تماس­باشیم.»سپس کرین فهرست مورد نظر را تهیه کرد وبه بچه­ها داد. آقای همستر اضافه کرد: «به پلیس شهر، ایستگاههای تلویزیون و روزنامه­ها هم خبر بدهید.» صبح روز بعد آمادۀ حرکت بودند. آقای همستر گفت: «صبر کنید! خانم تانری کجاست؟» یکدفعه خانم تانری بادوپاکت پر از ساندویچ آمد که اگر نتوانستند برای ناهار بایستند ساندویچها را در ماشین بخورند. سامی گفت: «حالا واقعاً آماده­ایم.» و آنها به دنبال جیم به شهر رفتند. «جیم کجاست؟ آیا آنها می­توانند او را پیدا کنند؟» ادامه دارد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 06صفحه 23