مجله کودک 06 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 06 صفحه 26

من یک دخترک افغانی هستم نوشته: محبوبه حقیقی نمی­دانم چند سال پیش بود که پدر از پیش ما رفت. اما می­دانم آن­قدر کوچک بودم که نمی­توانستم به دنبالش بروم، دستهایش را بگیرم و از او بخواهم پیش من بماند. وقتی که بابا رفت، من در کوچه پس کوچه­های شهر غبارگرفته­ای که دوست داشتم، بازی می­کـردم و بـزرگ می­شدم. وقتی از مادر مـی­پرسیدم: «بابـا کـجـاست؟»، می­گفت: «رفته کار کنه، یه جای دور». هر روز با صداهای وحشتناکی از خواب بیدار می­شدم که می­گفتند صدای انفجار بمب و توپ است و گاهگاهی با صدای شیون همسایه­ها. گاهی مردی که روی تخت خوابیده بود و بیدار نمی­شد و تمام پیکرش خونین بود به خانه­شان می­آمد. یک روز فهمیدم دیگر نه من و نه مادرم نباید از خانه خارج شویم. من دیگر نمی­توانستم در کوچه باغهای شهرمان بازی کنم. دیگر کسی نباید صدای خنده­های مرا می­شنیـد و هیچ کس نباید موهای حنایی رنگ مرا می­دیـد. چـون من یک دختربچه افغانی بودم و آنهایی که حالا قدرتمندان شهر ما بودند، نمی­گذاشتند هیچ دختری در کوچه­های شهر بازی کند. هیچ دختری نمی­توانست حرف بزند، بخندد و درس بخواند؛ حتی اگر گرسنه بود. حتی اگر دلش برای دوست کوچـکش که در یکی از همان خانه­های گلی، یک کوچه آن طرف­تر، زندگی می­کرد، تنگ شده بود نمی­توانست از خانه بیرون برود و او را ببیند. حتی اگر یک روز، پیش از آن که قدرتمندان بگویند نباید از خانه خارج شوی، عروسکش را به امانت به او داده بود. حالا عروسک من­برای همیشه پیش او می­ماند ومن چون یک دختر افغانی هستم که پدرم در یک سرزمین دورکار می­کند و مادرم حتی در حیاط خانه لباسی بلند می­پوشد، دیگر نمی­توانم عروسکم را از او بگیرم. هر چند عروسکم هم دختر است و می­دانم اگر قدرتمندان شهر او را ببینند حتماَ موهایش را می­بُرند. یک شب مادرم همه لباسهای مرا در یک بغچۀ کوچک جمع کرد و روی سرش گذاشت و همان لباس ناآشنا را پوشید، ما به سرزمینی می­رفتیم که در آن پدر کار می­کرد. سرزمینی که پدر آنجا کار می­کرد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 06صفحه 26