فصل پنجم خاطرات و گزارشهای پزشکی
دکتر فریدون عزیزی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : عارفی، حسن

محل نشر : تهران

ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

زمان (شمسی) : 1376

زبان اثر : فارسی

دکتر فریدون عزیزی

دکتر فریدون عزیزی، 

‏استاد دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی‏

‏متخصص داخلی - غدد مترشحه داخلی - پزشکی هسته ای‏

‏ بیمارستان آیت الله طالقانی‏

‏بسمه تعالی‏

‏زنگ تلفن به صدا درآمد، صدای گرم دوست دیرینه‌ام بود که تمام سالهای‏‎ ‎‏دانشکده پزشکی را ابتدا به علت قرابت اسمی و سپس به دلیل علائق ناگسستنی‏‎ ‎‏اعتقادی و اخوت اسلامی در کنار یکدیکر گذرانده بودیم. مثل همیشه شروع کرد:‏‎ ‎‏«عزیزی جان سلام» و بعد از احوالپرسی افزود که‏‎ ‎‏«مدت سه روز است که به دلیل‏‎ ‎‏مسئله مهمی در قم هستم ولی ناچارم به تهران برگردم. از تو می‌خواهم که به جای‏‎ ‎‏من در قم بمانی». با چند اشاره مختصر متوجه شدم که دکتر عارفی در مورد حضرت‏‎ ‎‏امام صحبت می‌کند. روز 29 / 10 / 58 به سوی قم حرکت کردم. نشانی در قم‏‎ ‎‏منزل مرحوم اشراقی، داماد حضرت امام بود. حجة الاسلام آقای احمد خمینی، حجة‏‎ ‎‏الاسلام آقای حسن صانعی و دکتر عارفی در اتاقی حضور داشتند. دکتر عارفی‏‎ ‎‏توضیح‏‎ ‎‏داد که: «دو روز قبل که امام از پله‌های منزل بالا‏‎ ‎‏می آمدند دردی در جلوی قفسه صدری احساس می‌کنند و بلافاصله بستری‏‎ ‎

‏می شوند و تحت نظر قرار می‌گیرند. فعالاً حالشان خوب است، نوار قلب تغییر‏‎ ‎‏نشان می‌دهد و آزمایشهای اوّلیه طبیعی هستند». پس از رفتن دکتر عارفی به تهران، ‏‎ ‎‏ احساس عجیب و دو گانه‌ای به من دست داد: از یک طرف تحقق آرزوی دیرینه ای‏‎ ‎‏را که مرا می‌سوخت یعنی در کنار امام بودن، یعنی در کنار رهبرم، محبوبم، قائدم و‏‎ ‎‏الگوی زندگیم که‏‎ ‎‏خرداد 42 مرا به میدان ارک کشاند و بعد زندانی ساواک شدن که‏‎ ‎‏به دلیل داشتن اعلامیه‌های پر شور و انقلابی او بود؛ تا جلسات تفسیر قرآن و‏‎ ‎‏بحثهای مذهبی، راهپیماییها و فعالیتهای ضد رژیم شاهنشاهی که در خارج با‏‎ ‎‏رهنمودهای حکیمانه آن بزرگوار تداوم یافت و مقلد بودن از این رهبر بزرگ جامعه‏‎ ‎‏اسلامی را در من زنده نگهداشت. از سوی دیگر بار سنگین مسئولیتی که تا آن زمان‏‎ ‎‏نداشتم: یعنی مراقبت از رهبر عظیم الشأن، بت شکن زمان، کسی که قلب میلیونها‏‎ ‎‏انسان برایش با مهر، عطوفت، محبت و فرمانبرداری می‌تپید. آنکه جامعه غرق فساد‏‎ ‎‏ایران ستمشاهی را از ژرفای ذلت و سقوط نجات داده، به لطف الهی مانع از آن شده‏‎ ‎‏بود که مثل بسیاری از جوامع جهان سوم به دست غول مخرب، ظالم و ددمنش‏‎ ‎‏آمریکا، هویت فرهنگی و تاریخی خود را از دست بدهد و به جامعه‌ای فاقد‏‎ ‎‏ارزشهای انسانی و بدون هویت اصیل تبدیل شود. بی اختیار به یاد آیه 43 از سوره‏‎ ‎‏مبارکه اعراف افتادم: «... ستایش خدای را که ما را بر این مقام رهنمایی کرد که اگر‏‎ ‎‏هدایت الهی نبود ما به خود به این مقام راه پیدا نمی‌کردیم...». حالا خداوند لطف و‏‎ ‎‏عنایت خود را شامل حال من کرده بود که از این بنده پاک خداوند رحمان که به‏‎ ‎‏دست او مسلمانان به راه مستقیم ارشاد شده بودند، مراقبت کنم.‏

‏حقیر که در بهترین مراکز پزشکی دنیا عهده‏‎ ‎‏دار اورژانسها و کشیکهای شبانه‏‎ ‎‏بودم و سپس به دانشجویان و پزشکان جوان نحوه حل مسائل پزشکی را آموزش‏‎ ‎‏می دادم، هرگز این گونه دچار احساس مسئولیت و نگرانی نبودم. مغرب فرا رسید.‏‎ ‎‏حضرت امام، به منظور گرفتن وضو به دستشویی رفتند که در ورودی آن به فاصله دو‏‎ ‎

‏متری اتاق ایشان بود. ایستادم و سلام کردم. اوّلین باری بود که ابراهیم زمان خود را از‏‎ ‎‏نزدیک می‌دیدم. ایشان به اتاق خود رفتند و من در اتاق پشتی. حیفم آمد که پشت‏‎ ‎‏ایشان نماز بجای نیاورم - گرچه بین ما یک اتاق فاصله بود. اقتدا کردم، اقتدای‏‎ ‎‏مجدد به آن عزیز مقتدر که سالها مراد و مقتدایم بود.‏

‏این شب به یاد ماندنی سپری شد. در جوار محبوب و رهبرم خاطره های‏‎ ‎‏گذشته را مرور کردم. یادم آمد که در سال‏‎ ‎‏1343 سرهنگ بازپرس ساواک از من‏‎ ‎‏می‌پرسید «هیچ می‌دانی کسی را که مقلد او هستی، مجتهد جامع الشرایط نیست و‏‎ ‎‏ اعلمیت ندارد. شما که مسلمانی معتقد هستی این همه مجتهدین جامع الشرایط و‏‎ ‎‏اعلم را مثل آقای شریعتمداری و... رها کرده‌ای...». به یاد آوردم شهید مظلوم‏‎ ‎‏بهشتی را که برای بازدید از انجمن اسلامی و «خانه مسلمان» که به همت ایشان و‏‎ ‎‏برادران حاج ترخانی به پا شده بود، به شهر بوستون آمدند. شهید بهشتی در مقابل‏‎ ‎‏یک نفر از وعاظ بنام - که قبل از ایشان به آن شهر سفر کرده، برای شناخته نشدن‏‎ ‎‏توسط عمال ساواک نام مستعار اتخاذ کرده بود و اصرار داشت که شهید مظلوم دکتر‏‎ ‎‏بهشتی نیز با نام مستعار معرفی شوند. ایشان برآشفتند و گفتند: «آقای... من هرگز‏‎ ‎‏این کار را نمی‌کنم، ما از کسی باک نداریم، همه می‌دانند ما که هستیم و چه‏‎ ‎‏اهدافی را دنبال می‌کنیم، ما پیرو راه امام هستیم...». باز یادم می‌آید روزی را که‏‎ ‎‏ راهپیماییهای بزرگی را در شهر بوستون به راه انداخته بودیم، دانشجویان ایرانی که‏‎ ‎‏بعضی از آنان پس از انقلاب اسلامی به وزارت و مناصب بالا هم رسیدند، در آن‏‎ ‎‏روز بر ضد رژیم شاه با حمل پلاکاردهایی به زبان انگلیسی و تمثال حضرت امام‏‎ ‎‏تظاهراتی برپا کرده بودند و همگی - مانند همیشه - نقاب به چهره داشتند. به دلیل‏‎ ‎‏تسلط به زبان انگلیسی، این حقیر را مسئول مصاحبه با خبرنگاران رادیو و تلویزیون‏‎ ‎‏کردند. شب که فیلم تظاهرات و مصاحبه را نشان دادند، در زیر چهره نقابدار حقیر‏‎ ‎‏اسم مرا نیز نوشته بودند. از قرار اطلاع خبرنگار زرنگ تلویزیون نام را از یکی از‏‎ ‎

‏برادران دانشجو سؤال کرده بود. فردا که به بیمارستان دانشگاه - که خود مسئول‏‎ ‎‏بخشهای غدد و پزشکی هسته‌ای آن بودم - رفتم، در اوّلین برخورد با استادان یهودی‏‎ ‎‏بیمارستان، غیظ و خشم آنان بروز کرد. یکی از آنان به طعنه گفت: «نمی دانستم که‏‎ ‎‏[امام] خمینی روی بیمارستانهای [آمریکا] نیز دست گذاشته است. به یاد آوردم‏‎ ‎‏که... ساعتی پس از صرف صبحانه، حضرت امام از درد جلوی قفسه صدری‏‎ ‎‏شکایت کردند. قرص نیتروگلیسیرین داده شد و درد تخفیف یافت. نیم ساعت بعد‏‎ ‎‏حضرت امام از اتاق بیرون آمده، به طرف دستشویی رفتند و در درگاهی به زمین‏‎ ‎‏افتادند. همه وحشت زده شدیم، به اتفاق حاج احمد آقا و حجة الاسلام صانعی امام‏‎ ‎‏را بلند کردیم و در تخت نهادیم. فشار خون 110 میلیمتر جیوه بود و معاینات نکته‏‎ ‎‏غیر طبیعی را نشان نمی‌داد. پس از مدتی حال حضرت امام کاملاً طبیعی بود. پس‏‎ ‎‏از مشورتی که با تهران شد، اعضای محترم شورای انقلاب، وزیر بهداشت وقت و‏‎ ‎‏متخصصان قلب بعدازظهر همان روز به قم آمده، تصمیم گرفتند که حضرت امام را‏‎ ‎‏به بیمارستان قلب شهید رجایی منتقل کنند.‏

‏پس از آنکه حضرت امام از بیمارستان قلب به منزلی در خیابان دربند و سپس‏‎ ‎‏جماران نقل مکان کردند، به پیشنهاد دکتر عارفی، این جانب روزهای دوشنبه هر‏‎ ‎‏هفته به مدت 24 ساعت در بیت امام عهده دار کشیک بودم. از این دوران به‏‎ ‎‏یادماندنی خاطرات زیادی دارم که به ذکر دو خاطره بسنده می‌کنم.‏

‏در روزهای اوّل پس از مرخص شدن از بیمارستان، جلسه‌ای با شرکت‏‎ ‎‏پزشکان معتبر ایرانی و خارجی در منزلی که ساکن بودند تشکیل شد. پزشکان اصرار‏‎ ‎‏داشتند که امام برای بررسی آنژیوگرافیک و احتمالاً عمل جراحی عروق قلب به خارج‏‎ ‎‏از کشور سفر کنند. در معیت وزیر بهداری وقت مطلب را به اطلاع ایشان رساندند.‏‎ ‎‏ایشان با بالا بردن دست راست خود امتناع کردند. این تصمیم حضرت امام برای من‏‎ ‎‏در بسیاری موارد که به دنبال یافتن راه حل معضلات پزشکی بوده‌ام، راهگشا بوده‏‎ ‎

‏است. ایشان با این تصمیم، اطمینان قلبی خود را به کادر پزشکی مملکت نشان ‏‎ ‎‏دادند و به ما آموختند که باید روی پای خود بایستیم؛ به خود متکی باشیم. و آن‏‎ ‎‏چنان برنامه ریزی کنیم که ملت ما به بیگانگان کمترین نیاز را داشته باشد. تصمیم‏‎ ‎‏امام به من آموخت که هر کس در این مملکت زندگی می‌کند باید از امکانات‏‎ ‎‏موجود یکسان استفاده کند. برای فرد خاصی - هرچه قدر هم مرتبه عالی داشته باشد‏‎ ‎‏ - نباید مخارج هنگفتی که دیگران به آن دسترسی ندارند، مهیا ساخت. عدالت و رفاه‏‎ ‎‏اجتماعی پیام این تصمیم بود و همین رفتارهای منحصر به فرد این مرد بزرگ بود که‏‎ ‎‏قلب ملت را تسخیر کرد و به یقین در طول تاریخ اسلام، پس از پیامبران و ائمه‏‎ ‎‏اطهار(س) هیچ انسانی این چنین بر دلهای مردم حکومت نکرده است.‏

‏خاطره دیگرم در این مدت مربوط به برنامه ریزی پزشکی ستاد اتقلاب‏‎ ‎‏فرهنگی بود. دکتر عارفی وزیر آموزش عالی بودند و مرحوم دکتر کلود طباطبائی را‏‎ ‎‏به عنوان اوّلین مسئول‏‎ ‎‏گروه پزشکی و این جانب را به عنوان مسئول کمیته پزشکی‏‎ ‎‏انتخاب کردند. چندین ماه از شروع‏‎ ‎‏کار ما گذشته بود. اطلاعات مربوط به‏‎ ‎‏برنامه‌های آموزشی دانشکده‌های پزشکی قبل از انقلاب جمع آوری شده بود. اینکه‏‎ ‎‏فقط سالی 600 - 900 دانشجوی پزشکی وارد دانشگاهها می‌شدند اسف بار بود، ‏‎ ‎‏در حالی که در بعضی از استانها، مانند ایلام و کهکیلویه و بویراحمد گاهی برای هر‏‎ ‎‏18000 نفر تنها یک پزشک وجود داشت. از سوی دیگر، مؤسسات بهداری‏‎ ‎‏در‏‎ ‎‏استانها فاقد تحرک علمی کافی و اکثراً بیکار بودند. چه برنامه‌ای برای بهبود آموزش‏‎ ‎‏پزشکی و نهایتاً وضعیت بهداشت و درمان کشور مطلوبتر بود؟ این مسئله، فکر همه‏‎ ‎‏اعضای کمیته پزشکی را مدتها به خود مشغول‏‎ ‎‏کرده بود و با وجود نشستهای مکرر‏‎ ‎‏نتیجه واحدی به دست نیامد. روزهایی که در فضای ملکوتی دفتر امام بودم وضعیت‏‎ ‎‏مناسبی فراهم بود که بیشتر در این زمینه بیندیشم. در یکی از آنها پس از‏‎ ‎‏ملاقات با چند نفر از پزشکان علاقمند اصفهانی که در بیت امام به دیدن من آمده‏‎ ‎

‏بودند، راه حل مناسبی پایه ریزی شد و آن بنیانگذاری «وزارت بهداشت، درمان و‏‎ ‎‏آموزش پزشکی» بود. رجاء واثق دارم که در این تصمیم گیری انفاس قدسی امام نقش‏‎ ‎‏عمده داشت و برکات آن امروزه به عنوان ارتقاء کمی و کیفی آموزش پزشکی، بهبود‏‎ ‎‏مسائل و رفع مشکلات بهداشتی کشور و ارتقای علمی تشکیلات بهداشتی - ‏‎ ‎‏درمانی کلیه استانها هویداست.‏

‏متأسفانه پس از یک تصادف اتومبیل که منجر به بستری شدن و سپس‏‎ ‎‏معلولیت زانوی من شد، از اوایل سال 1360 نتوانستم برنامه‏‎ ‎‏روزهای دوشنبه را‏‎ ‎‏ادامه دهم و از فیض حضور مرتب در بیت امام محروم شدم. گاه گاه به مناسبتهایی‏‎ ‎‏به حضور حضرت امام می‌رسیدم. عصر روز 12 خرداد 68، منشی مطب گفت با‏‎ ‎‏آقای دکتر عارفی صحبت کنید. باز جملات آشنای برادر و دوست من: «عزیزی‏‎ ‎‏جان سلام، کارت تمام شد بیا بیت». آن شب و شب بعد از بدترین شبهای عمر من‏‎ ‎‏بود. عدم توانایی این همه پزشک متخصص و با تجربه در بازگرداندن سلامتی به‏‎ ‎‏قائدی که سلامتی روحی و عقیدتی را به میلیونها نفر بازگرداند بود. چه حزن انگیز‏‎ ‎‏بود. زیارت این عبد صالح خدا در بستر مرگ و چه مصیبت بار بود دیدن یاران او و‏‎ ‎‏سران مملکتی پس از این رخداد جانسوز. همانند یتیمانی بودیم که عزیزترین‏‎ ‎‏تکیه گاه زندگی خود را از دست داده بودند. آیه 144 از سوره مبارکه آل عمران به‏‎ ‎‏یادم آمد: «... آیا اگر [پیغمبر] به مرگ یا شهادت درگذشت شما به حال اوّل خویش‏‎ ‎‏باز خواهید گشت؟...»‏

‎ ‎