اسدالله تجریشی
تحقیر زندانیان و شکستن روحیه ها
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س) - گروه تاریخ (تدوینگر)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1387

زبان اثر : فارسی

تحقیر زندانیان و شکستن روحیه ها

‏ساواکی ها وقتی که از زدن و سوزاندن و لت و پار کردن بچه ها سودی‏‎ ‎‏نمی بردند، سعی می کردند روحیه اینها را بشکنند. یک اتفاق این شکلی‏‎ ‎‏برای من افتاد؛ یک شب ساعت 12 یا 1 بود، آمدند در سلول را زدند و‏‎ ‎‏گفتند: اسدالله . نگاه کردم. آن موقع خیلی داغون بودم و قادر نبودم روی‏‎ ‎‏پا بایستم یا راه بروم. این بلوز را پیچید دور سر من و دو تا آستین هایش‏‎ ‎‏را به هم گره زد و سرِ یک آستین را گرفت و مثل یک حیوان، چهار‏‎ ‎‏دست و پا روی زمین حرکت می کردم و او من را می کشید. برد داخل‏‎ ‎‏اتاق بازجو و من نگران این بودم که دوباره چه اتفاقی افتاده است. گفت :‏‎ ‎‏ بلوزت را بردار. برداشتم. دیدم آرش آن روبرو نشسته. دو - سه بازجوی‏‎ ‎‏دیگر هم نشسته بودند. خوب یادم هست که آرش بلوز یقه کیپ قرمز‏‎ ‎‏پوشیده بود. به من گفت : پاشو بایست. من نمی توانستم بایستم. یک مبل‏‎ ‎‏شکسته ای بود که من دستم را به آن گرفتم و با زحمت زیادی سر پا‏‎ ‎‏ایستادم.‏

‏از همان اوایلی که من را گرفتند مدتی برهنه بودم. خیلی وضع‏‎ ‎‏خراب بود، سرپا نمی‏‏ ‏‏توانستم بایستم. گاهی با برانکارد من را می‏‏ ‏‏آوردند‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 81

‏و می‏‏ ‏‏بردند.‏

‏به خاطر اینکه روحیه بچه ها را خراب کنند، یک بلوز و شلوار تنگ‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏دادند که یک یا دو روز دوام می‏‏ ‏‏آورد. تمام خشتک شلوار پاره می‏‏ ‏‏شد.‏‎ ‎‏دکمهِ کمر هم نمی‏‏ ‏‏افتاد. زیر بغل بلوز هم پاره می‏‏ ‏‏شد. با وضع زننده ای ما‏‎ ‎‏را نگهداری می‏‏ ‏‏کردند.‏

‏یک دستم را به مبل تکیه دادم و بلند شدم، یک دستم را هم به‏‎ ‎‏شلوارم گرفتم که پایین نیاید، اینها هم به من می‏‏ ‏‏خندیدند و مسخره‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏کردند.‏

‏بچه‏‏ ‏‏ها را که شکنجه می‏‏ ‏‏کردند و خوب، چرک همه بدن را می‏‏ ‏‏گرفت‏‎ ‎‏تا مدت ها حمام نمی بردند. خود من را تا دو ماه حمام نبردند. مدتی‏‎ ‎‏گذشت که من را بردند حمام. حمامشان هم جمعی بود. مثلا یک وقت‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏دیدی که پنجاه - شصت نفر را می‏‏ ‏‏بردند داخل حمام که چند تا دوش‏‎ ‎‏بیشتر نداشت و دوشها همه کوتاه بود. هر چهار پنج نفر را زیر یک‏‎ ‎‏دوش می‏‏ ‏‏گرفتند. یکی از چیزهایی که الان هم خدا شاهد است که شرم‏‎ ‎‏دارم از گفتنش، این بود که اینها عمداً دو - سه تا از مارکسیستها را با‏‎ ‎‏یکی - دو تا از بچه مسلمانها زیر یک دوش می‏‏ ‏‏بردند وآنها هم بی پروا‏‎ ‎‏بدون لنگ، حمام می‏‏ ‏‏کردند. مدت استحمام هم سه دقیقه یا پنج دقیقه‏‎ ‎‏بیشتر نبود. مدام هم نگهبانها سرشان را می‏‏ ‏‏کردند داخل و می‏‏ ‏‏گفتند: یا‏‎ ‎‏الله زود باشید. وقت تمام شد.‏

‏کف سلول هم گویی موکت نبود. آنقدر از کف پا و بدن بچه ها چرک‏‎ ‎‏و خون روی موکت ریخته بود که حالت ابر پیدا کرده بود. بدن بچه ها‏‎ ‎‏بو گرفته بود. سر و کله همه شپش گذاشته بود و بوی تعفن می داد. پاها‏‎ ‎‏چرک کرده و بوی خیلی بدی می داد.‏


کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 82

‏همان طور که من ایستاده بودم، شپش پشت گردنم داشت راه‏‎ ‎‏می رفت. می خواستم شپش را بگیرم، شلوارم کمی پایین آمد. آن وقت آن‏‎ ‎‏رحمانی که جزو بازجوها بود، رو کرد به من و گفت : فلان فلان شده، تو‏‎ ‎‏که نمی توانی شپش بدنت را بگیری، تو که نمی توانی شلوارت را نگه‏‎ ‎‏داری، چطور می خواهی با رژیم شاهنشاهی دربیفتی؟‏

‏همین موقع رسولی آمد. رسولی قد کوتاهی داشت و خیلی مرد رذل‏‎ ‎‏و ناپاکی بود. او مسئول آرش، منوچهری‏‏ و اینها بود. در واقع هر پنج -‏‎ ‎‏شش بازجو، یک مسئول داشتند. همان جا، یکی از بچه مسلمانها را هم‏‎ ‎‏گرفته بودند و از اتاق آویزان کرده بودند. رسولی وقتی آمد به مسخره به‏‎ ‎‏آن کسی که آویزان شده بود گفت: فلان فلان شده، «وَ سَیَعلَم الذینَ‏‎ ‎‏ظلموا اَیّ منقلبٍ ینقلبون» به اصطلاح مسخره می کرد. خوب، در آن زمان‏‎ ‎‏و با آن شرایط به مخیله هیچکس خطور نمی کرد که انقلاب به این‏‎ ‎‏زودی ها پیروز شود. حتی برای نمونه من عرض می کنم : من مدتی در‏‎ ‎‏زندان قصر بودم. مدتی هم در اوین بودم. خوب در زندان قصر که بودم،‏‎ ‎‏ با بر و بچه های آنجا مأنوس بودم. همه آنها تحلیلشان این بود که انقلاب‏‎ ‎‏هفتاد - هشتاد سال دیگر پیروز می شود. وقتی سال 56 به زندان اوین‏‎ ‎‏منتقل شدم و من را به بند روحانیت منتقل کردند، آقای طالقانی‏‏، آقای‏‎ ‎‏منتظری‏‏، آقای لاهوتی، آقای علی اکبر هاشمی رفسنجانی‏‏ و دو تا از‏‎ ‎‏علمای مشهد‏‏ و یکی دو تا هم از روحانی های دیگر بودند. اینها وقتی‏‎ ‎‏می نشستند صحبت می کردند تحلیلشان این بود که با این به پاخیزی که‏‎ ‎‏در مشهد و تبریز‏‏ و قم و شهرهای دیگر شده و با این سرعت که انقلاب‏‎ ‎‏پیش می رود، انشاءالله به یاری خدا پنجاه سال دیگر این انقلاب پیروز‏‎ ‎‏می شود. هیچ کدام از آنها به ذهنشان خطور نمی کرد که تا پیروزی‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 83

‏انقلاب چیزی باقی نمانده است. حالا این بازجو هم با آیه های قرآن‏‎ ‎‏مسخره می کرد و باورش نمی شد که به این زودی ها بساطشان جمع‏‎ ‎‏شود. به همین خاطر به عناوین مختلف سعی می کردند که روحیه ما را‏‎ ‎‏بشکنند و تحقیرمان کنند. حتی شبهایی که بازجوها کشیک بودند، سر‏‎ ‎‏شب اینها می رفتند در مشروب فروشیها و کافه رستورانها و حسابی‏‎ ‎‏مشروبشان را می خوردند و وقتی که مست و لایعقل می شدند، برای‏‎ ‎‏تفریح می آمدند داخل زندان و تا صبح بچه ها را آزار می دادند و آن شب‏‎ ‎‏هم قرعه به نام من خورده بود.‏

 

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 84