به بند 4 که منتقل شدم، خانمم هفته ای دو روز به ملاقاتم می آمد. مدام از من سئوال می کرد محکومیتت چقدر است. من هم چون همه فعالیتهای بـیـرون زندان را از وی مخفی کرده بودم، اینجا هم مخفی می کردم. می گفتم : خیلی مشکل نیست. اگر دادگاه تشکیل شود، یا آزاد می شوم یا پنج - شش ماه زندان می گیرم.
بعد از صادر شدن رأی، همان روز هم ملا قات داشتم. خانم و بچه های من آمده بودند. دستش به میله ها بود. با من صحبت می کرد. دو تا از پاسبانها حرکت می کردند که یک وقت حرفی رد و بدل نشود. پشت سر ملاقات کننده ها هم دو تا سروان حرکت می کردند. باز پشت سر ما دو تا درجه دار بودند که توی دهن ما را نگاه می کردند و اشاره ها را هم زیر نظر داشتند. همین طور که خانمم میله ها را گرفته بود، پرسید : دادگاه چه خبر؟ من هم مجبور شدم بگویم. گفتم : به زندان ابد محکوم شدم. تا این جمله را گفتم، دستش از میله ها سرخورد و مثل فانوس همین طور رو به پایین افتاد. یک سروان به نام شهین (شیرازی) رسید و گفت : چی شده آقای تجریشی؟ گفتم : چیزی نیست . با خانمم شروع کرد به صحبت کردن. من هم گفتم : پاشو خانم. خودت را جمع و جور کن. انشاءالله درست می شود سروان هم گفت : انشاءالله عفو می گیرد و بیرون می آید. یک کمی حالش بهتر شد و ملاقات تمام شد.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 94 خوب، خانواده ها خیلی زجر می کشیدند. گاهی می شد که اینها صبح ساعت 8 از خانه می آمدند بیرون که بیایند ملاقات و تا ساعت سه - چهار بعد از ظهر که ما را چند دقیقه ببینند و بروند. خوب آن زمان هم امکانات کم بود. راه هم دور بود و وسیله نقلیه زیاد نبود. اینها مجبور بودند که با اتوبوس بیایند. بنابراین روز ملاقات که می شد نگرانی ما ده برابر می شد. اصلا غم عالم می آمد تو دلمان. ما هم اصرار می کردیم که شماها هفته ای یک بار بیایید. اما آنها نمی پذیرفتند. این بود که انصافاً خانواده های زندانیان حق عظیمی به گردن ما داشتند.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 95