هنگامی که من در زندان با آقای منتظری هم بند و هم اتاق بودم، به ایشان گفتم: آقای مرتضی مطهری چطور آدمی است؟ گفت: خیلی خوب. گفتم: آخه به ما گفته بودند کتابهای ایشان را نخوانید. گفت : بی خود گفته اند . بعد به من گفت بنشین تا قضیه ای را برایت تعریف کنم. گفت : با مرتضی مطهری در فیضیه کنار هم حجره داشتیم. خیلی فقیر و بیچاره بودیم. گاهی اوقات که به حمام نیاز داشتیم و می خواستیم غسل کنیم، پول نداشتیم. می رفتیم حمام و حمامی چوب خط می زد. بعد که شهریه مان را می گرفتیم، می رفتیم حساب می کردیم.
آقای مطهری شبها نماز شب می خواند. هی به من تأکید می کرد تو هم پاشو نماز بخوان. ولی من چون آنجا آب نبود و باید از پله ها پایین می آمدم و می رفتم تو رودخانه و خیلی زحمت داشت، نمی خواندم.
یک شب که تو حجره خوابیده بودم، گویا نیمه های شب، بین خواب و بیداری بودم دیدم در حجره باز شد. یک آدم بسیار نورانی وارد شد. من مبهوت شده بودم. از رختخواب بلند شدم و نشستم، ایشان را نگاه می کردم. وارد که شد یک نامه روی دستش بود که نوشته بود: « علی منتظری؛ هذا برائت من النار» این نوشته عین تابلوهای نئون درخشش داشت. گفت : من از خدمت امیرالمؤمنین علی (ع) سفیرم. از نزد او آمدهام پیش تو و این امان نامه را حضرت امیر برای تو نوشته است. زیر نامه هم نوشته شده بود «علی ابن ابیطالب» گفتم : تو که هستی؟ گفت : من، عثمان بن حنیف هستم. یک آفتابهِ آب دستش بود که به من داد و
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 99 گفت: حسینعلی بلند شو نماز شب بخوان. برایش عذر آوردم که نمی توانم بروم پایین وضو بگیرم. گفت : برایت آب آورده ام. آفتابه را گذاشت و رفت. چند دقیقه ای گذشت. دیدم مرتضی مطهری آمد. تق تق در زد و وارد حجره شد. گفت : حسینعلی بلند شو نماز شب بخوان. گفتم: تو می دانی که تو این تاریکی نمی توانم بروم رودخانه و وضو بگیرم. آب را گذاشت آنجا و گفت : برایت آب آورده ام، پاشو. تا این را گفت منقلب شدم. صدایش کردم و گفتم : شیخ مرتضی بیا تو. آمد و آن روِیا و حالت خلسه ای که برایم اتفاق افتاده بود، گفتم. خیلی گریه کرد. خیلی گریست.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 100