ای که داری عقل و فهم و دانشی
هم سمیع و هم بصیر و باهُشی
چیست کاندر وادی کفر و جحود
مانده ای کی بایدت آری سجود
چیستت گوئی که معبودی نبود
گر بود باید که باشد در شهود
گر ترا عقل است و فهم ای هوشیار
شو برون از وهم درکی را بیار
کن نظر بر عالم افلاکیان
بین تو مخلوق جهان خاکیان
گر نباشد این جهان را خالقی
ور نباشد موریان را رازقی
پس که داد از نیستی هست جهان
کیست ظاهر کرد عالم از نهان
هان نظر کن اشتران را بین چسان
خلق کرده کوه و دشت و آسمان
گر طبیعت می تواند آن کند
کو کند تا کرده اش سازم سند
رو تفکر کن ببین از چیستی
از کجایی رو به سوی کیستی
از چه بودی در کجا بودت مقام
کی بیفکندت در این منزل مقام
تا به کی از فرط آن بی دانشی
منکر خالق شوی از بی هُشی
شو برون از این حصار ای باخرد
بین چسان شیطان تو را دین می برد
کی شود این کَوْن با وجه صبیح
بی نظام ناظمی گردد صحیح
یا که گردد لیل برآید صباح
ظهر و عصر از عمر برگیری ریاح
هان بگو دانم جهان کی آفرید
قعر دریا زیر گل کی آرمید
گر طبیعت خالق است این مرز و بوم
پس چرا بلبل بخواند لال بوم
خود بیا در بحر فکرت شو فرو
تا کنی تصدیق خالق روبرو
منکر خالق نهادش پاک نیست
می کند انکار او را باک نیست
نیستم باور که این آب و زمین
مور و فیل و کرگدن گاو سمین
انجم افلاک شمس و هم قمر
کوه و دشت و آسمان و بحر و بر
رودها و چشمه ها دریا و شط
کبک و تیهو زاغ و غاز و مرغ و بط
صدهزاران رنگ بلبل آفرید
ز امر او از لانه هر مرغی پرید
خلق کرد از حکمتش عین معین
نبودش خلاق و رزاقی متین؟
خلق بنموده است او هم میش و بز
در وجود آورد گل هم یاس و رز
عقرب و مار و پلنگ و شیر و ببر
برف و باران و تگرگ و سیم و ابر
استر و اسب و الاغ هم عنکبوت
آدمی ناطق بود حیوان سکوت
گربه و گرگ و گراز و هیکل خرگوش را
کی وجودآورد کلب و ماهی و هم موش را
مرغ عشق و هم قناری، سیره خوشلحن را
کی چنین تعلیم کرد آواز و کی این لحن را
طوطی و نسر و عقاب و باز را کی داد جان
کودک نوزاد را کی داد علم آب و نان
این درختان بلندوسبزه و باغ چمن
این فضای بی نهایت صورت وصوت حسن
کی ز چوب خشک برگ سبز می آرد پدید
از میان برگ و چوب رُز که انگور آفرید؟
کی به زیر آب مروارید غلطان خلق کرد
کی زمین و آسمان و عرش و کرسی فتق کرد
گردش ناهید و نپتون در میان این فضا
می شود بی خالقی کی عاقلی بدهد رضا
من ندانم آن معری موصلی شبلی چرا
منکر حق گشته دیصانی در این دانشسرا
داروین و مارکس، لامارک و لنین
کاسترو مائوچولا منکر بودند با استلین
جمله گفتندی که عالم را نباشد خالقی
خودبه خود پا در وجود آورده نبود سائقی
این سخن را هر که دارد عقل باور نیستش
زانکه داند یوم رستاخیز یاور نیستش
جز خداوندی که جان داد و جهان شد زو پدید
طاوس زیبا وجود آورد و کرکس آفرید
آنکه می گوید نباشد علتی بهر وجود
گو که قبل از بود عالم غیر ذات او که بود
ای بنیآدم چه شد آن عهد و آن پیمان تو
با خدایت گو چه شد آن دین و آن ایمان تو
تو نمودی عهد کز ابلیس باشی برحذر
پس چه شد بر امر او تنها تو می داری نظر
ترسم آخر ای بنی آدم بسوزی در سقر
زانکه از امر خدا اغماض می داری بشر
نی ز حق باک و نداری بیم از یوم حساب
غافلی از وحشت روز ندامت از حساب
پای فکرت کن برون از دام شیطان یا نجیب
کن معین خصم تو می باشد بود با تو رقیب
هر که را در سر خرد باشد بداند این جهان
بی خدا از بعد وی هرگز نمی گردد جواب
باش بر توحید حق تا خوابگاهت ای شریف
کاین نظام عالم هستی که می گردد ظریف
ناظمی دارد علیم و خالقی دارد بصیر
کز عدم آورده عالم از صغیر و از کبیر
دم فرو بند از سخن ابلیس در مرصاد توست
در ره احمد روان شو کان ره ارشاد توست
نامه محمود برخوان ای «شریف» خوشسخن
تا که محمودت رهاند از غم و درد و محن
گر تو خواهی سرفرازی در دو عالم آیدت
حکم قرآن را عمل کردن به هر دم بایدت