مجله نوجوان 01 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 01 صفحه 8

اعظم حسن ترنج همکلاسی مامان من شاگرد اول دبستانم.! البته ببخشید که قدم اینقدر از قد همکلاسی­هایم بلندتر است و سنم هم خیلی زیاد. راستش را بخواهید تقصیر من نیست. من هم اصلاً فکرش را نمی­کردم روزی برسد که با این سن و سال مجبور شوم بروم مدرسه روزانه و کنار دست بچه­های شش، هفت ساله بنشینم، یعنی راستش را بخواهید همه­اش تقصیر این دختر کوچولویم است که شرط کرده بدون من مدرسه نمی­رود. خانم مدیر اول کمی تعجب می­کند، ولی بعد دستی به چانه اش می­کشد و می­گوید: خب! کاری نمی­شود کرد. استثنائاً شما شاگرد کلاس اول دبستان می­شوید. و بعد اسمم را کنار اسم دخترم می­نویسد. دخترم خنده ریزی می­کند. معلوم است که باید خوشحال شود. چشم غره­ای بهش می­روم و با لبخندی زورکی از مدیر مدرسه­مان تشکر می­کنم و می­رویم بیرون. می­خواهند کلاس بندی کنند. دخترم کلاسی را که رو به حیاط مدرسه است نشانم می­دهد و می­گوید: مامان خدا کند کلاس ما آن جا باشد. چه کیفی می­دهد. و من که هنوز ثبت نامم را جدی نگرفته­ام و خیال می­کنم برای دلخوشی دخترم بوده، دستی به سر دخترم می­کشد و م­ گویم: آره مامان جون! خیلی کیف می­ده. آدم می­تونه از پشت اون پنجره خیلی دوست پیدا کنه. دست دخترم را می گیرم و به طرف صفهایی که خانم ناظم دارد مرتبشان می کند، می رویم. از دخترم کمی فاصله می­گیرم و قدمهایی را آرامتر بر می­دارم. دخترم دارد به طرف صفهای کلاس اولی ها می­رود و اصلاً هم حواسش به من نیست. خوشحالم از این که دارد با مدرسه و بچه ها اخت می­شود و خیالم راحت می شود از این که می­توانم بی آن که متوجه شود از در پشتی مدرسه بروم خانه. صف­ها مرتب شده­اند و خانم مدیر می­خواهد به بچه ها خوش­آمد بگوید. راهم را کج می کنم و قدمهایم را تندتر می­کنم. هنوز زیاد با صفها فاصله نگرفته­ام که صدایی از پشت میکروفون مدرسه، خیلی محکم و جدی می­گوید "خانم کجا دارید می­روید؟ مگر نمی­بینید همه صف کشیده­اند. سریع بروید داخل صف کلاس اولی­ها!" دلم هری می­ریزد پایین. قدم­هایم را آهسته­تر می­کنم و زیر چشمی به طرف صف­های مرتب نگاهی می­اندازم. هنوز شک دارم که با من باشند، اما وقتی می­بینم که همه بچه ها به طرف من برگشته­اند، دیگر مطمئن می­شوم که خانم مدیر با من بوده است. دستپاچه می شوم. می­مانم که داخل کدام صف بشوم با چشم به دنبال صف دخترم می­گردم، اما گمش کرده­ام. بچه ها نیمی­شان می­خندند و نیمی­شان هم با تعجب نگاه می­کنند. بالاخره خانم ناظم به دادم می­رسد و در حالی که دستم را گرفته می­گوید: عزیزم! دنبال صف دخترت می­گردی؟! نگاه کن آنجاست. دخترم را می­بینم که اول صف ایستاده و دارد می­خندد. برایم دست تکان می­دهد. هنوز گیجم. به دو می­روم پشت سر دخترم می­ایستم. انگار دوباره کارخرابی کرده­ام. نگاهی به پشت سرم می­اندازم. ردیف بچه های کوچولو به قدم­های کوتاهشان به نظرم خیلی عجیب می­آیند. تازه متوجه می­شوم که جای من آخر صف است. سرم را پایین می­اندازم و می­دوم آخر صف. وای خدا! از آخر صف برای دخترم خط و نشان می­کشم. دخترم خیلی خوشحال است. من را با خود به طرف کلاس - یعنی کلاسمان- می­کشد. همان کلاسی که در حیاط مدرسه نشانم داده بود. خوب من هم خوشحالم از این که توی این کلاس افتاده­ام، اما چون خیلی عصبانی­ام به روی خودم نمی­آورم و سر سنگین می­روم داخل کلاس. دخترم میز اول نشسته است. تا من را می­بیند داد می­زند: "مامان! مامان! بیا اینجا برایت جا گرفته­ام." و با خوشحالی کیفش را که روی نیمکتش گذاشته بر می­دارد تا بنشینم. همیشه دوست داشته­ام که وقتی مدرسه بروم میز اول بنشینم چون می­کفتند شاگردهای زرنگ میز اول می­نشینند. راستش حالا هم دوست دارم کنار دخترم، میز اول بنشینم، اما فقط به خاطر این که بتوانم راحت­تر از کلاس در بروم و خودم را خلاص کنم. هنوز روی نیمکت درست جا به جا نشده­ام که در کلاس باز می­شود و خانمی با قدی کوتاه و عینکی ظریف وارد می شود. یکی از بچه ها می­گوید: "برپا!" دست و پایم را گم می­کنم. وقتی که من هم می­ایستم خیلی افتضاح می­شود. انگار در میز اول قدم از همیشه بلندتر شده است. خانم معلم می­گوید: "برجا!" و نگاهی معنی­دار به من می­اندازد. منظورش را می­فهمم. یعنی چرا این جا نشسته­ای. دخترم مثل همیشه از سر شیطنت خنده ریزی می­کند. کیفم را بر می­دارم و همان طور که بلند می­شوم نیشگون ریزی از پای دخترم می­گیرم. دخترم جیغی می­کشد و من یواشکی به طرف میز آخر می­خزم. خانم معلم هم یک ضربدر قرمز جلوی اسمم می­گذارد. زنگ تفریح می­شود. دخترم با زور می­خواهد مرا همراه خودش به حیاط ببرد اما من تصمیم خودم را گرفته­ام و می­خواهم فرار کنم، سردرد را بهانه می­کنم و توی کلاس می­مانم. به محض این که می­بینم همه بچه ها بیرون رفته­اند، کیفم را بر می­دارم و در کلاس را یواش باز می­کنم و پاورچین پاورچین از سالن بیرون می­روم. توی حیاط شلوغ است و مطمئن هستم که دخترم هم الان حسابی سرش به بازی گرم است. با این حساب بهتر می­بینم که از در پشتی مدرسه که خلوت و مطمئن­تر است، در بروم. دلم دارد تاپ تاپ می­کند. درست مثل بچه­ای که راستی راستی می­خواهد از مدرسه فرار کند اما من شاگرد مدرسه نیستم. به زور سر کلاس نشاندنم، حالا هم حقم است که بروم. با این فکرها دارم خودم را دلداری می­دهم که پیرزنی کیفم را می­کشد و مثل کسی که دزدی را به دام انداخته باشد، می­گوید: "گیرت آوردم. کجا داری می­روی؟!" مثل یخ وا می­روم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 01صفحه 8