اعظم حسن ترنج
همکلاسی مامان
من شاگرد اول دبستانم.! البته ببخشید که قدم اینقدر از قد همکلاسیهایم بلندتر است و سنم هم خیلی زیاد. راستش را بخواهید تقصیر من نیست. من هم اصلاً فکرش را نمیکردم روزی برسد که با این سن و سال مجبور شوم بروم مدرسه روزانه و کنار دست بچههای شش، هفت ساله بنشینم، یعنی راستش را بخواهید همهاش تقصیر این دختر کوچولویم است که شرط کرده بدون من مدرسه نمیرود. خانم مدیر اول کمی تعجب میکند، ولی بعد دستی به چانه اش میکشد و میگوید: خب! کاری نمیشود کرد. استثنائاً شما شاگرد کلاس اول دبستان میشوید. و بعد اسمم را کنار اسم دخترم مینویسد.
دخترم خنده ریزی میکند. معلوم است که باید خوشحال شود. چشم غرهای بهش میروم و با لبخندی زورکی از مدیر مدرسهمان تشکر میکنم و میرویم بیرون.
میخواهند کلاس بندی کنند. دخترم کلاسی را که رو به حیاط مدرسه است نشانم میدهد و میگوید: مامان خدا کند کلاس ما آن جا باشد. چه کیفی میدهد. و من که هنوز ثبت نامم را جدی نگرفتهام و خیال میکنم برای دلخوشی دخترم بوده، دستی به سر دخترم میکشد و م گویم: آره مامان جون! خیلی کیف میده. آدم میتونه از پشت اون پنجره خیلی دوست پیدا کنه. دست دخترم را می گیرم و به طرف صفهایی که خانم ناظم دارد مرتبشان می کند، می رویم.
از دخترم کمی فاصله میگیرم و قدمهایی را آرامتر بر میدارم. دخترم دارد به طرف صفهای کلاس اولی ها میرود و اصلاً هم حواسش به من نیست. خوشحالم از این که دارد با مدرسه و بچه ها اخت میشود و خیالم راحت می شود از این که میتوانم بی آن که متوجه شود از در پشتی مدرسه بروم خانه.
صفها مرتب شدهاند و خانم مدیر میخواهد به بچه ها خوشآمد بگوید. راهم را کج می کنم و قدمهایم را تندتر میکنم. هنوز زیاد با صفها فاصله نگرفتهام که صدایی از پشت میکروفون مدرسه، خیلی محکم و جدی میگوید "خانم کجا دارید میروید؟ مگر نمیبینید همه صف کشیدهاند. سریع بروید داخل صف کلاس اولیها!" دلم هری میریزد پایین. قدمهایم را آهستهتر میکنم و زیر چشمی به طرف صفهای مرتب نگاهی میاندازم. هنوز شک دارم که با من باشند، اما وقتی میبینم که همه بچه ها به طرف من برگشتهاند، دیگر مطمئن میشوم که خانم مدیر با من بوده است. دستپاچه می شوم. میمانم که داخل کدام صف بشوم با چشم به دنبال صف دخترم میگردم، اما گمش کردهام. بچه ها نیمیشان میخندند و نیمیشان هم با تعجب نگاه میکنند. بالاخره خانم ناظم به دادم میرسد و در حالی که دستم را گرفته میگوید: عزیزم! دنبال صف دخترت میگردی؟! نگاه کن آنجاست. دخترم را میبینم که اول صف ایستاده و دارد میخندد. برایم دست تکان میدهد. هنوز گیجم. به دو میروم پشت سر دخترم میایستم. انگار دوباره کارخرابی کردهام. نگاهی به پشت سرم میاندازم. ردیف بچه های کوچولو به قدمهای کوتاهشان به نظرم خیلی عجیب میآیند. تازه متوجه میشوم که جای من آخر صف است. سرم را پایین میاندازم و میدوم آخر صف. وای خدا! از آخر صف برای دخترم خط و نشان میکشم. دخترم خیلی خوشحال است. من را با خود به طرف کلاس - یعنی کلاسمان- میکشد. همان کلاسی که در حیاط مدرسه نشانم داده بود. خوب من هم خوشحالم از این که توی این کلاس افتادهام، اما چون خیلی عصبانیام به روی خودم نمیآورم و سر سنگین میروم داخل کلاس.
دخترم میز اول نشسته است. تا من را میبیند داد میزند: "مامان! مامان! بیا اینجا برایت جا گرفتهام." و با خوشحالی کیفش را که روی نیمکتش گذاشته بر میدارد تا بنشینم. همیشه دوست داشتهام که وقتی مدرسه بروم میز اول بنشینم چون میکفتند شاگردهای زرنگ میز اول مینشینند. راستش حالا هم دوست دارم کنار دخترم، میز اول بنشینم، اما فقط به خاطر این که بتوانم راحتتر از کلاس در بروم و خودم را خلاص کنم.
هنوز روی نیمکت درست جا به جا نشدهام که در کلاس باز میشود و خانمی با قدی کوتاه و عینکی ظریف وارد می شود. یکی از بچه ها میگوید: "برپا!" دست و پایم را گم میکنم. وقتی که من هم میایستم خیلی افتضاح میشود. انگار در میز اول قدم از همیشه بلندتر شده است. خانم معلم میگوید: "برجا!" و نگاهی معنیدار به من میاندازد. منظورش را میفهمم. یعنی چرا این جا نشستهای. دخترم مثل همیشه از سر شیطنت خنده ریزی میکند. کیفم را بر میدارم و همان طور که بلند میشوم نیشگون ریزی از پای دخترم میگیرم. دخترم جیغی میکشد و من یواشکی به طرف میز آخر میخزم. خانم معلم هم یک ضربدر قرمز جلوی اسمم میگذارد. زنگ تفریح میشود. دخترم با زور میخواهد مرا همراه خودش به حیاط ببرد اما من تصمیم خودم را گرفتهام و میخواهم فرار کنم، سردرد را بهانه میکنم و توی کلاس میمانم. به محض این که میبینم همه بچه ها بیرون رفتهاند، کیفم را بر میدارم و در کلاس را یواش باز میکنم و پاورچین پاورچین از سالن بیرون میروم. توی حیاط شلوغ است و مطمئن هستم که دخترم هم الان حسابی سرش به بازی گرم است. با این حساب بهتر میبینم که از در پشتی مدرسه که خلوت و مطمئنتر است، در بروم.
دلم دارد تاپ تاپ میکند. درست مثل بچهای که راستی راستی میخواهد از مدرسه فرار کند اما من شاگرد مدرسه نیستم. به زور سر کلاس نشاندنم، حالا هم حقم است که بروم. با این فکرها دارم خودم را دلداری میدهم که پیرزنی کیفم را میکشد و مثل کسی که دزدی را به دام انداخته باشد، میگوید: "گیرت آوردم. کجا داری میروی؟!" مثل یخ وا میروم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 01صفحه 8