.
همه مردهای روی پشت بام
مسعود ملکیاری
غلام فکر میکند که قاتل است. دوباره دماغش را بالا میکشد. نافش را زیر پیراهن کوتاه و چرکش پنهان میکند و میگوید: ((خودشو آتیش زده، بدبخت، همش تقصیر من بود)). و بغضش میترکد. باد گوشه پارچه سفیدی را که روی جنازه انداخت اند کنار میزند و برای لحظهای همه اهل محل خاطرات سه سال گذشته را به یاد میآورند. صورت چینخورده و پردردش، همه را و بیشتر از همه، آقا ذبیح را آزار میدهد و چشمان سوختهاش، هنوز به نقطهای از آسمان که ماه هر روز صبح همان جا ناپدید میشود، خیره شده است.
توی خرابهای که قبلاً گاوداری بود، برای ماندن جایی را پیدا کرده بود و به لطف غذای اضافی کارگرهای خط، که ظهرها با کامیون بر میگشتند، ته مانده سفره سوزنبانهای ایستگاه و نذرهای شب جمعه اهل محل، گرسنه نمیماند، روزها گربههایی که توی خرابه خانه کرده بودند و شب ها، ماه سفیدی که توی آسمان محلهمان - شاه عبدالعظیم- میدرخشید، دلمشغولیاش بودند. میگفت که نگهبان ماه است. این را بعد از این که یک بار برایش حلوا بردم، گفت. از آن به بعد کم کم با بچههای محل ایاغ شد. غروبها که با غلام و بچهها کنار ریل پنج مینشستیم و توی آتش، سیب زمینیهایی را که از خانه کش رفته بودیم، میپختیم، مرغش را میزد زیر بغل و میآمد پیش ما. از گوشه کنایههایش پیدا بود که خیلی از مردها بدش میآید. فکر میکرد مردها هستند که ماه را میخورند. میگفت کوچک که بوده، یک شب خودش عکس مردی را توی حوض خانهشان دیده است که ماه را گاز میزده. برای همین، هیچ وقت شوهر نکرده بود. همیشه دوست داشت زودتر بزرگ شود. میگفت اگر آنقدر بزرگ شوم که دستم به آسمان برسد دیگر نمیگذارم مردها به ماه دست بزنند. همیشه دلش میخواست یک شب ماه را به حمام ببرد.
حرف هایش که تمام میشد، آرام گریه میکرد اما ما هیچ کدام را باور نمیکردیم، نه حرفها و نه گریههایش را و فقط میخندیدیم و سیب زمینیها را داغ داغ توی دهان میچپاندیم. بعد غلام روی پیت حلبی ضرب میگرفت و او با اشکهای ماسیده روی صورت برایمان شکلک در میآورد و میرقصید و فقط همان موقع میشد خندههایش را دید. خسته که میشدیم دیگر شب شده بود. قطار مسافری ساعت 9 پشت سرمان سوت میکشید. ما میرفتیم و او روی پشت بام با فرشته سفیدی درد دل میکرد و نگهبانش بود. یادم نمیرود شب اولین ماهی را که آمده بود، بارانی بود. رفته بود روی یکی از واگنهای زنگ زده محل و بلند بلند گریه میکرد. هر چی کشتیارش شدیم که نصف شبی سر و صدا نکند، نشد. تا آخر سر، آقا ذبیح از واگن بالا رفت و با لگد زد توی دهانش و او هم خفه شد. بعدها فهمیدیم هر وقت هوا ابری میشود، به خاطر گم شدن ماه گریه میکند. فکر میکرد مردها این بار ماه را با خود بردهاند.
مردم محل بهش می گفتند: ((ننه گربه)). زن عجیبی بود اما دیوانه به هیچ وجه.
شبهای جمعه که میشد، میرفت روی دیوار مینشست، (ما هم میرفتیم) و برای راننده کامیونهایی که با ماشینهایشان، پشت دیوار ایستگاه، برای گازوئیل صف میکشیدند، قصه ماه را میگفت. مرغش را میگذاشت روی پاهایش و میگفت که ماه در اصل یک دختر قشنگ است که از ترس این که شوهرش ندهند از خانه فرار کرده و رفته توی آسمان و شده ماه. بعد بغضش میترکید و جد و آباد همه مردها را به فحش میکشید و فرار میکرد. ما هم از روی دیوار میپریدیم پایین و دنبالش میدویدیدم و همگی میان غبار برخاسته از جاده خاکی گم میشدیم. خدا بیامرز چند وقت پیش که مرغش را کش رفتیم (به خدا فقط میخواستیم شوخی کنیم) محله را گذاشته بود روی سرش. توی کوچهها راه افتاده بود و مرغش را صدا میزد. به هر خانهای سرک میکشید. بیچاره انگار بچهاش را برده بودند. آن شب تا صبح، روی قطار قدیمی محله که سالهاست خوابیده، نشست و گریه کرد. حتی لگدهای آقا ذبیح هم آن شب آرامش نکرد و دیروز صبح که کله خونی مرغش را لای قطارها پیدا کرد (نمیدانم کار کی بود!) رفت توی خرابه و تا امشب دیگر هیچ کس نگهبان ماه را ندید. حالا که با غلام و دیگر بچه-ها کنار ریل پنج نشستهایم، دلمان برایش تنگ شده است. آمبولانس مدتی است که آمده است. همه اهل محل جمعند، حتی آقا ذبیح، نور قرمز رنگ گردان، میان صورت زرد و لاغر ما میدود. دو مرد سفیدپوش، جنازه را حمل میکنند، باد گوشه پارچه سفیدی را که رویش انداختهاند کنار میزند و برای لحظهای همه اهل محل، خاطرات سه سال گذشته خود را به یاد میآورند. دستها توی جیب میرود و زمین پر از سکه میشود. جسم سوخته را که میخواهند توی ماشین بگذارند، مشتش باز میشود و کله مرغی روی زمین میافتد. غلام حالا بلندتر گریه میکند! (فکر میکنم دست گل خودش باشد) هیچ کس جلو نمیرود. شاید همه میدانند که ننه گربه هنوز مواظب است تا کسی کله مرغش را ندزدد. ماشین به راه میافتد و از همان جاده خاکی کنار خرابه دور میشود. قطار مسافری ساعت 9 پشت سرمان سوت میکشد. همه به خانههایشان برمیگردند. با این که دیگر کسی روی بام خرابه نگهبانی نخواهد داد، اما من میدانم از امشب هر وقت که آسمان ابری باشد صدای گریه از خانهها خواهد آمد و همه مردهای پشت خط، روی پشت بامها خواهند خوابید.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 01صفحه 22