مجله نوجوان 01 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 01 صفحه 22

. همه مردهای روی پشت بام مسعود ملکیاری غلام فکر می­کند که قاتل است. دوباره دماغش را بالا می­کشد. نافش را زیر پیراهن کوتاه و چرکش پنهان می­کند و می­گوید: ((خودشو آتیش زده، بدبخت، همش تقصیر من بود)). و بغضش می­ترکد. باد گوشه پارچه سفیدی را که روی جنازه انداخت­ اند کنار می­زند و برای لحظه­ای همه اهل محل خاطرات سه سال گذشته را به یاد می­آورند. صورت چین­خورده و پردردش، همه را و بیشتر از همه، آقا ذبیح را آزار می­دهد و چشمان سوخته­اش، هنوز به نقطه­ای از آسمان که ماه هر روز صبح همان جا ناپدید می­شود، خیره شده است. توی خرابه­ای که قبلاً گاوداری بود، برای ماندن جایی را پیدا کرده بود و به لطف غذای اضافی کارگرهای خط، که ظهرها با کامیون بر می­گشتند، ته مانده سفره سوزن­بان­های ایستگاه و نذرهای شب جمعه اهل محل، گرسنه نمی­ماند، روزها گربه­هایی که توی خرابه خانه کرده بودند و شب ها، ماه سفیدی که توی آسمان محله­مان - شاه عبدالعظیم- می­درخشید، دلمشغولی­اش بودند. می­گفت که نگهبان ماه است. این را بعد از این که یک بار برایش حلوا بردم، گفت. از آن به بعد کم کم با بچه­های محل ایاغ شد. غروب­ها که با غلام و بچه­ها کنار ریل پنج می­نشستیم و توی آتش، سیب زمینی­هایی را که از خانه کش رفته بودیم، می­پختیم، مرغش را می­زد زیر بغل و می­آمد پیش ما. از گوشه کنایه­هایش پیدا بود که خیلی از مردها بدش می­آید. فکر می­کرد مردها هستند که ماه را می­خورند. می­گفت کوچک که بوده، یک شب خودش عکس مردی را توی حوض خانه­شان دیده است که ماه را گاز می­زده. برای همین، هیچ وقت شوهر نکرده بود. همیشه دوست داشت زودتر بزرگ شود. می­گفت اگر آنقدر بزرگ شوم که دستم به آسمان برسد دیگر نمی­گذارم مردها به ماه دست بزنند. همیشه دلش می­خواست یک شب ماه را به حمام ببرد. حرف هایش که تمام می­شد، آرام گریه می­کرد اما ما هیچ کدام را باور نمی­کردیم، نه حرف­ها و نه گریه­هایش را و فقط می­خندیدیم و سیب زمینی­ها را داغ داغ توی دهان می­چپاندیم. بعد غلام روی پیت حلبی ضرب می­گرفت و او با اشک­های ماسیده روی صورت برای­مان شکلک در می­آورد و می­رقصید و فقط همان موقع می­شد خنده­هایش را دید. خسته که می­شدیم دیگر شب شده بود. قطار مسافری ساعت 9 پشت سرمان سوت می­کشید. ما می­رفتیم و او روی پشت بام با فرشته سفیدی درد دل می­کرد و نگهبانش بود. یادم نمی­رود شب اولین ماهی را که آمده بود، بارانی بود. رفته بود روی یکی از واگن­های زنگ زده محل و بلند بلند گریه می­کرد. هر چی کشتیارش شدیم که نصف شبی سر و صدا نکند، نشد. تا آخر سر، آقا ذبیح از واگن بالا رفت و با لگد زد توی دهانش و او هم خفه شد. بعدها فهمیدیم هر وقت هوا ابری می­شود، به خاطر گم شدن ماه گریه می­کند. فکر می­کرد مردها این بار ماه را با خود برده­اند. مردم محل بهش می گفتند: ((ننه گربه)). زن عجیبی بود اما دیوانه به هیچ وجه. شب­های جمعه که می­شد، می­رفت روی دیوار می­نشست، (ما هم می­رفتیم) و برای راننده کامیون­هایی که با ماشین­هایشان، پشت دیوار ایستگاه، برای گازوئیل صف می­کشیدند، قصه ماه را می­گفت. مرغش را می­گذاشت روی پاهایش و می­گفت که ماه در اصل یک دختر قشنگ است که از ترس این که شوهرش ندهند از خانه فرار کرده و رفته توی آسمان و شده ماه. بعد بغضش می­ترکید و جد و آباد همه مردها را به فحش می­کشید و فرار می­کرد. ما هم از روی دیوار می­پریدیم پایین و دنبالش می­دویدیدم و همگی میان غبار برخاسته از جاده خاکی گم می­شدیم. خدا بیامرز چند وقت پیش که مرغش را کش رفتیم (به خدا فقط می­خواستیم شوخی کنیم) محله را گذاشته بود روی سرش. توی کوچه­ها راه افتاده بود و مرغش را صدا می­زد. به هر خانه­ای سرک می­کشید. بیچاره انگار بچه­اش را برده بودند. آن شب تا صبح، روی قطار قدیمی محله که سال­هاست خوابیده، نشست و گریه کرد. حتی لگدهای آقا ذبیح هم آن شب آرامش نکرد و دیروز صبح که کله خونی مرغش را لای قطارها پیدا کرد (نمی­دانم کار کی بود!) رفت توی خرابه و تا امشب دیگر هیچ کس نگهبان ماه را ندید. حالا که با غلام و دیگر بچه-ها کنار ریل پنج نشسته­ایم، دلمان برایش تنگ شده است. آمبولانس مدتی است که آمده است. همه اهل محل جمعند، حتی آقا ذبیح، نور قرمز رنگ گردان، میان صورت زرد و لاغر ما می­دود. دو مرد سفیدپوش، جنازه را حمل می­کنند، باد گوشه پارچه سفیدی را که رویش انداخته­اند کنار می­زند و برای لحظه­ای همه اهل محل، خاطرات سه سال گذشته خود را به یاد می­آورند. دست­ها توی جیب می­رود و زمین پر از سکه می­شود. جسم سوخته را که می­خواهند توی ماشین بگذارند، مشتش باز می­شود و کله مرغی روی زمین می­افتد. غلام حالا بلندتر گریه می­کند! (فکر می­کنم دست گل خودش باشد) هیچ کس جلو نمی­رود. شاید همه می­دانند که ننه گربه هنوز مواظب است تا کسی کله مرغش را ندزدد. ماشین به راه می­افتد و از همان جاده خاکی کنار خرابه دور می­شود. قطار مسافری ساعت 9 پشت سرمان سوت می­کشد. همه به خانه­هایشان برمی­گردند. با این که دیگر کسی روی بام خرابه نگهبانی نخواهد داد، اما من می­دانم از امشب هر وقت که آسمان ابری باشد صدای گریه از خانه­ها خواهد آمد و همه مردهای پشت خط، روی پشت بام­ها خواهند خوابید.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 01صفحه 22