مجله نوجوان 01 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 01 صفحه 10

یاد دوست خوش گذشت به روایت همسر به روایت امام به روایت تاریخ یکدفعه احساس کردم ریخته­اند پشت در خانه. از توی ایوان که نگاه کردم دیدم یکهو یکی­شان خودش را رساند بالای دیوار بلند حیاطمان. از سر و صداهایی که شد فهمیدم دنبال راهی هستند که وارد خانه شوند. تا آمدم بگویم "آقا"، صدای شکستن دری که بین درونی و بیرونی خانه بود راه نفسم را گرفت. آقا آن طرف حیاط بود. همان صدای کوتاه من را که شنید، رویش را برگرداند طرف در و بلند صدا کرد: در را نشکنید دارم می­آیم. همان وقت یکی دیگر هم پرید بالای دیوار. خیلی ترسیده بودم. آقا را کم کم داشتم توی تاریکی پیدا می­کردم هر لحظه این احساس را داشتم که دارد به نفراتی که روی دیوار خانه هستند اضافه می­شود. آقا یک بار دیگر فریاد زد: "در شکست، بروید بیرون، من دارم می­ آیم." تا از بالای دیوار دیدند آقا دارد از آن طرف می­آید به طرف جایی که من هستم، از دیوار پریدند پایین، همه­شان؛ انگار دوباره حیاط آرام شد. آقا رسیدند نزدیک من؛ حالا قشنگ­تر می­شد ببینمش. سحر شده بود. دو تا چیز را گذاشتند توی دستم و آن وقت دستم را مشت کردند؛ یکی مهرشان بود، یکی کلید قفسه­شان. گفتند: "این ها پیش تو باشد. به هیچکس هم نگو که پیش توست. آقا آرام رفتند سمت در بیرون. احمد وحشت­زده از خواب پرید. جویای حال آقا شد، گفتم: از این در رفت. تقلایش را که برای رفتن دیدم گفتم نرو احمد، ولی رفت. رفت و اتفاقاً زود هم برگشت! گفت یک ساواکی می­خواسته با هفت تیر بزندش. یعنی گفته اگر جلو بیایی می­زنم. کمی که از محله دور شدیم ماشین را عوض کردند؛ از یک فولکس کوچک به یک ماشین بزرگ. فهمیدم فولکس را برای تنگی کوچه انتخاب کرده­اند. با سرعت خیابان­های قم را طی کردند. حتی تا میانه­ های راهی که به تهران می­رسید هم می­دیدم که دور و برشان را با هراس نگاه می­کنند. پرسیدم نگران چه هستید؛ گفتند: "می­ترسیم مردم دنبالمان آمده باشند؛ آن ها شما را دوست دارند." آنقدر می­ترسیدند که حتی برای نماز صبح هم نگه نداشتند تا پیاده شوم و دو رکعت نماز بخوانم. نزدیک بود آفتاب بزند. مجبور شدم همان جا بین دو نفر مأمور، نماز صبحم را نشسته بخوانم. از قم تا تهران باهاشان صحبت کردم، به چاه­های نفت که رسیدیم گفتم تمام این بدبختی­ها به خاطر نفت است، چرا این­طور می­کنید... یکی­شان که پیش من نشسته بود تا خود تهران گریه کرد. مستقیم آمدیم فرودگاه. همه چیز آماده بود. داخل هواپیما که رفتیم دیدم یک جا پتو انداخته­اند؛ خیلی مرتب! معلوم بود هواپیما باری است. گفتند هواپیمای مسافری آماده نداشتیم. می­خواستیم با سرعت برنامه­مان پیش برود برای همین... جواب دادم: "نه نمی­خواستید در میان جمعیت بروم." از این می­ترسیدند. عصر چهاردهم آبان خبر را پخش کردند. بازاری­ها بازارشان را تعطیل کردند، طلبه­ها هم درسهایشان را؛ تلگراف پشت تلگراف، نامه پشت نامه، طومار پشت طومار: "آقا روح الله را بر گردانید همان وقت آقا روح الله در اتاق شماره 514 طبقه­ی چهارم هتلی در بلوار پلاس آنکارا حضور داشتند. جمعیت خبرنگارانی که از محل استقرارشان باخبر شده بودند، آمده بودند تا با ایشان مصاحبه کنند. کسانی که نمی­خواستند دستگیری امام در معرض قضاوت افکار عمومی قرار بگیرد، ترتیب انتقال ایشان را به ساختمان فتوتم دادند. پس از چند تغییر مکان دیگر، سرانجام بیست و یکم آبان ایشان را به شهر "بورسا" در غرب آنکارا منتقل کردند و در یکی از ساختمان­های جنوبی آن اسکان دادند. امام از همان روزها کاغذ و قلم می­خواستند و شروع کردند به یادگیری

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 01صفحه 10