مجله نوجوان 01 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 01 صفحه 9

داستان برمی­گردم. خدمتگزار مدرسه است. خدای من! این دیگر از کجا پیدایش شد! می­مانم چه بگویم. خود را کمی جمع­و­جور می­کنم و همانطور که دارم حرص می­خورم با لبخند می­گویم: "مادرجان! اشتباهی گرفته­اید. من مادر یکی از بچه های مدرسه­ام. کارش را راه انداخته­ام، حالا هم می­خواهم بروم و "سعی می کنم خودم را از دستش خلاص کنم؛ اما انگار او اصلاً گوشش بدهکار نیست. کیفم را می­گیرد و چشم غره­ای می­رود و می­گوید: "خجالت هم خوب چیزیه والا. ببینم مگه شما شاگرد کلاس اول نیستین؟" سرم را فوری مثل بچه­ها واخورده تکان تکان می­دهم. بعد پیرزن مستخدم با جارویی که توی دستش دارد به کلاس دخترم اشاره می­کند و می گوید: "راه از این وره!" خجالت­زده کلاس را در پیش می­گیرم. اما ته دلم کفری­ام. توی کلاس می­روم و معلم که چندان دل خوشی از من ندارد، جواب سلامم را هم نمی­دهد اما وقتی به دخترم که میز اول نشسته نگاه می­کنم و می­بینم حسابی خوشحال است. می­فهمم کار خودش است. او مرا لو داده. دندان­هایم را به هم فشار می­دهم و با انگشتم برایش خط و نشان می­کشم. توی نیمکت آخر که جا می­گیرم، دلم طاقت نمی­آورد. کاغذ کوچکی از کیفم در می­آورم و با مداد بغل دستی­ام رویش می­نویسم: "قابل توجه دخترم! برویم خانه حسابت را می­رسم"، بعد پایینش می­نویسم "مامان جانت" و کاغذ را چند تا می­زنم و به کمک بچه های جلویی ردش می کنم به نیمکت جلو. دخترم همین که کاغذ را می­گیرد، بلند می­شوم و یک راست به طرف میز خانم معلم می رود و کاغذ را می­دهد به او. دیگر جرأت نمی­کنم سرم را بالا بگیرم و تا آخر زنگ نگاهم را به کتابم می­دوزم. زنگ خانه می­خورد. از خوشحالی دارم دیوانه می­شوم و همین­طور از این که پیگیر آن یادداشت تهدیدآمیز نشده است. هنوز از دست دخترم کفری­ام اما به خود می­گویم دیگر خلاص شدم. دیگر راحت شدم. ایرادی ندارد. می­توانم ببخشمش، آخر من یک مادرم. از خوشحالی نمی­دانم چه کار کنم. می­گذارم همه بچه ها بروند. با خودم می­گویم فرصت هست. بگذار همه بروند. باید خوب به در و دیوار کلاس نگاه کنم. به آن پنجره که رو به حیاط باز می­شود و دخترم عاشقش است. به راهروها و سالن مدرسه. راستی یادم باشد به دخترم بگویم که از در پشتی برویم. باید از آن پیرزن بامزه خداحافظی کنم و به او بسپارم که هوای دخترم را داشته باشد. آره... آره... کیفم را روی دوشم م­ اندازم. دخترم حتماً بیرون کلاس با دوستانش منتظر من است. دیگر باید زودتر برویم تا غذایی برای ناهار آماده کنم. خیلی گرسنه­ام. به در کلاس می­رسم. چرخی توی کلاس می­زنم و نفس عمیقی می­کشم. چشمهای بسته­ام را روی تخته سیاه باز می­کنم. کیفم ناخودآگاه از روی دوشم می­افتد. روی تخته سیاه نوشته: "مامان خانم! لطفاً از روی درس اول فارسی 40 بار نوشته شود. شعر هم از حفظ شود." امضاء: "خانم معلم" کلاس دور سرم می چرخد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 01صفحه 9