داستان
برمیگردم. خدمتگزار مدرسه است. خدای من! این دیگر از کجا پیدایش شد! میمانم چه بگویم. خود را کمی جمعوجور میکنم و همانطور که دارم حرص میخورم با لبخند میگویم: "مادرجان! اشتباهی گرفتهاید. من مادر یکی از بچه های مدرسهام. کارش را راه انداختهام، حالا هم میخواهم بروم و "سعی می کنم خودم را از دستش خلاص کنم؛ اما انگار او اصلاً گوشش بدهکار نیست. کیفم را میگیرد و چشم غرهای میرود و میگوید: "خجالت هم خوب چیزیه والا. ببینم مگه شما شاگرد کلاس اول نیستین؟" سرم را فوری مثل بچهها واخورده تکان تکان میدهم. بعد پیرزن مستخدم با جارویی که توی دستش دارد به کلاس دخترم اشاره میکند و می گوید: "راه از این وره!"
خجالتزده کلاس را در پیش میگیرم. اما ته دلم کفریام. توی کلاس میروم و معلم که چندان دل خوشی از من ندارد، جواب سلامم را هم نمیدهد اما وقتی به دخترم که میز اول نشسته نگاه میکنم و میبینم حسابی خوشحال است. میفهمم کار خودش است. او مرا لو داده. دندانهایم را به هم فشار میدهم و با انگشتم برایش خط و نشان میکشم. توی نیمکت آخر که جا میگیرم، دلم طاقت نمیآورد. کاغذ کوچکی از کیفم در میآورم و با مداد بغل دستیام رویش مینویسم: "قابل توجه دخترم! برویم خانه حسابت را میرسم"، بعد پایینش مینویسم "مامان جانت" و کاغذ را چند تا میزنم و به کمک بچه های جلویی ردش می کنم به نیمکت جلو. دخترم همین که کاغذ را میگیرد، بلند میشوم و یک راست به طرف میز خانم معلم می رود و کاغذ را میدهد به او. دیگر جرأت نمیکنم سرم را بالا بگیرم و تا آخر زنگ نگاهم را به کتابم میدوزم.
زنگ خانه میخورد. از خوشحالی دارم دیوانه میشوم و همینطور از این که پیگیر آن یادداشت تهدیدآمیز نشده است. هنوز از دست دخترم کفریام اما به خود میگویم دیگر خلاص شدم. دیگر راحت شدم. ایرادی ندارد. میتوانم ببخشمش، آخر من یک مادرم. از خوشحالی نمیدانم چه کار کنم. میگذارم همه بچه ها بروند. با خودم میگویم فرصت هست. بگذار همه بروند. باید خوب به در و دیوار کلاس نگاه کنم. به آن پنجره که رو به حیاط باز میشود و دخترم عاشقش است. به راهروها و سالن مدرسه. راستی یادم باشد به دخترم بگویم که از در پشتی برویم. باید از آن پیرزن بامزه خداحافظی کنم و به او بسپارم که هوای دخترم را داشته باشد. آره... آره... کیفم را روی دوشم م اندازم. دخترم حتماً بیرون کلاس با دوستانش منتظر من است. دیگر باید زودتر برویم تا غذایی برای ناهار آماده کنم. خیلی گرسنهام.
به در کلاس میرسم. چرخی توی کلاس میزنم و نفس عمیقی میکشم. چشمهای بستهام را روی تخته سیاه باز میکنم. کیفم ناخودآگاه از روی دوشم میافتد.
روی تخته سیاه نوشته:
"مامان خانم! لطفاً از روی درس اول فارسی 40 بار نوشته شود.
شعر هم از حفظ شود."
امضاء: "خانم معلم"
کلاس دور سرم می چرخد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 01صفحه 9