مجله نوجوان 26 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 26 صفحه 5

هم کاری ساخته نباشه. مگر اینکه خدا ، خودش یه کاری بکنه. دیروز خودم شنیدم که عروس آقا به ننه م می گفت : سکینه ، اینقدر دست رو دست نذار! عروس جوانت پیش چشمت تلف میشه ها. پاشو یه جوری برسونش شهر. اونجا بیمارستان هست ، دکتر هست. مگه یادت رفته. پارسال مشت قلیچ همین جوری سرفه می کرد ، بچه هاش بردنش شهر بیمارستان. دکترا گفتن سل گرفته. اگه نمی آوردینش ، حتما توی ده می رد. یک ماه تو بیمارستان خواباندنش ، حالش خوب شد. از اولش هم بهتر. فکر کنم مریضی کبری هم سل باشه. ننه م دستپاچه شده بود. هی دستهاشو به هم می مالید. با ناراحتی گفت : - آخه من چه کاری از دستم برمیاد عروس آقا؟ شهر رفتن پول می خواد. اصلان دستش خالیه ، کسی را هم نداریم که این وقت سال پول ازش بگیریم. عروس آقا که عصبانی شده بود ، صداش را بلند کرد و گفت : - پس این ارباب به درد چی می خوره؟ اگه همچین روزهایی نخواد دست رعیت را بگیره ، پس کی می خواد به داد دل رعیت برسه؟ اصلان را بفرست درخونش. بگو بهش بگه ارباب ، بیست ساله دارم در خونت جون می کنم. زمینت را می کارم ، گندمهات را درو می کنم. مال و گوسفندهات را نگه می دارم. حالا که زنم داره از دستم می ره ، یعنی تو نمی خواهی کمکم کنی؟ ننه انقدر به بابام غر زد که راه افتاد طرف خونه ارباب. گوش می دی عروسک گلی؟ حرفهای منو می شنوی؟ چقدر خوب می شد ، تو هم یه چیزی می گفتی عروسک گلی! نمی دونم پایین ، تو اتاق چه خبره؟ چرا اینقدر همسایه ها میان و میرن؟ همین چند دقیقه پیش با اینکه نصف شب شده ، آسیه خاله همسایه پشتی با چندتا دیگه از زنها آمدن خانه ما. از پنجره بالا دیدمشون. عروسک گلی ، دلم داره می ترکه و می ترسم یه بلایی سر ما در بیاد. اگه خدایی نخواسته ، یه طوری بشه من چه کار کنم؟ با کی درد دل کنم. تو هم که بلد نیستی حرف بزنی؟ بابا که راه افتاد طرف خونه ارباب ، منم گوشه کتش را گرفتم و باهاش رفتم. وقتی بابا به ارباب گفت ، پول می خوام که زنم رو ببرم بیمارستان ، ابروهاش را گره کرد و گفت : مرتیکه کی به تو گفت گوسفندهام را از کوه بیاری پایین؟ یعنی گوسفندهای من به اندازه زنت ارزش ندارن؟ گوش می دی عروسک گلی؟ تو که می فهمی چی می گم ، نمی فهمی؟ چقدر خوب می شد که تو یاد می گرفتی حرف بزنی. اونوقت من تو را می فرستادم که یواشکی ، بری پیش خانم کوچک و ازش بپرسی که چرا ارباب این قدر بدجنسه ، مگه قلب نداره؟ اگه مادر من بمیره ، اون دلش خنک می شه؟ می رفتی و ازش می پرسیدی که اونم ما را دوست داره؟ دلش برای مادر من می سوزه یا نه؟ اونم دوست داره بیاد تو میدانگاهی ، با بچه ها بازی کنه؟ من که مطمئنم اون ما را دوست داره. فکر نکنه که بچه ها اونو دوست ندارن ، چون دختر اربابه ، ازش بدشون میاد. نه! هیچ هم به حرفهای سعید و منیر گوش نکنه. اونا از لجشون اون حرفها را زدن. اگه خانم کوچک بیاد تو میدانگاهی ، بچه ها دوستش دارن و باهاش بازی می کنند ، تو خوب می دونی عروسک گلی ، همه بچه ها همدیگر را دوست دارند. بچه ها که مثل بزرگترها نیستن. اونا که مثل ارباب بدجنس نیستن که به بابام ، پول نداد تا مادرم بمیره. بچه ها اگه با هم دعوا کنن هم ، فوری با هم آشتی می کنن. تو که بهتر می دونی عروسک گلی ، بچه ها دعواهاشونم الکیه. نه مثل بزرگترها ، نه مثل ارباب که امروز اونقدر عصبانی شده بود که ، سر بابام داد زد؛ «مرتیکه یعنی گوسفندای من به اندازه زن تو ارزش ندارن؟!» تو که می دونی ، هرچی کار خوبه بچه ها می کنن. عروسک گلی ، ناراحت نباش که بلد نیستی حرف بزنی ، من هم ناراحت نمی شم. می دونی ، آخه بزرگترها هم بلد نیستن حرف بزنن. وقتی که زبون همدیگر را نمی فهمن ، خوب یعنی حرف زدن بلد نیستن دیگه. مثل همین ارباب که امروز ، هرچی بابام بهش گفت که زنم داره می میره ، بچه هام یتیم می شن ، اصلا نفهمید که بابام چقدر غصه داره ، من چقدر غصه دارم. اما بچه ها ، زبون همدیگه را می فهمن. عروسک گلی تو که بهتر می دونی ، همه بچه های دنبا زبون همدیگه رو می فهمن. غصه های همدیگه رو می دونن. عروسک گلی ، ناراحت نشی ها! اما چقدر خوب می شد که تو یاد می گرفتی که حرف بزنی! اونوقت تو را به خونه همه بچه های ده می فرستادم ، به خونه خانم کوچک هم می فرستادم. تو را به خونه بچه های شهر و به خونه همه بچه های دنیا می فرستادم تا حرفها و غصه های همه بچه را به هم برسونی ، تا همه بفهمن اگه بزرگترها با هم بد هستن ، بچه ها گناهی نداردن. خانم کوچکها هم گناهی ندارن! پس تو چرا حرف نمی زنی عروسک گلی ، پس چرا هیچی نمی گی؟ من که دلم داره می ترکه! صبح تازه می خواست طوع کند سیاهی آسمان از طرف مشرق شکافته شده بود. سفیدی شیری رنگی ، از بالای قره بیلان توی آسمان می دوید. از پنجره رو به تالار ، به قره بیلان نگاه می کرد. قره بیلان ، مثل یه دیو خواب آلود ، اخمو بود. هرکس که آن موقع صبح او را می دید ، فکر می کرد از اینکه با روشن شدن هوا مجبور است از خواب بیدار شود اخم کرده است. از پایین صدای چیغ و گریه ننه و چند تا از زنهای همسایه ، بلند شده بود. همه با هم گریه می کردند و مادر را صدا می زدند. با عجله دوید طرف تاقچه و از توی قوطی نخ ، یک سوزن برداشت. با ناراحتی ، سوزن را توی دستهای عروسک فرو کرد و گفت : - آخه پس چرا تو چیزی نمی گی؟ خون سرخ رنگی از دستهای عروسک راه افتاده بود. چشمهای درشتش به رعنا دوخته شده بود و زار ، زار گریه می کرد و انگشت زخمی اش را به او نشان می داد. فورا بلند شد و با یک تکه پارچه ، انگشت عروسک را بست و او را نوازش کرد. هنوز از پایین ، صدای چیغ و فریاد می آمد. یواشکی زیر گوش عروسک خندید و با گامهای کوتاه ، به طرف خانه ارباب راه افتاد. با خودش فکر می کرد از این به بعد هرشب یک عروسک به خانه یکی از بچه های ده و ده های دیگر می فرستم. شاید تصمیم می گرفت روزی ، عروسکهایش را به خانه بچه های شهری هم می فرستاد. از آن به بعد ، هروقت صبح زود ، مردم روستایی می خواستند به طرف مزرعه هایشان بروند ، عروسکهای کوچکی را می دیدند که به سرعت از خانه ای ، به طرف خانه دیگر می دویدند و ناگهان ناپدید می شدند. حتما عروسکها می رفتند تا حرفها و درد دل بچه ها را به دیگران برسانند. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 26صفحه 5