قصه های عامیانه
از کشور فیلیپین
بازنویسی : الیزابت هیو
ترجمه : خشایار لرستانی
داستان دم تکان دادن سگها
روزی روزیگاری در خانه ای بزرگ پیرمردی به همراه سگ و گربه اش زندگی می کرد. دختر او به صومعه ای در شهر دیگری سفر کرده بود. پیرمرد خیلی دوست داشت به دخترش هدیه بدهد و تقریبا هرهفته هدیه ای می خرید و به سگ و گربه اش می داد تا آن را به دست دخترش برسانند.
سگ پیر بود و تقریبا هیچ دندانی در دهان نداشت و طبیعتا نمی توانست بجنگد. اما چون فقط او بود که راه بلد بود می بایست همیشه همراه گربه جوان و زیرک می رفت.
یک روز ، پیرمرد انگشتری گران قیمت خرید و از سگ و گربه خواست که آن را به صومعه ببرند و به دخترش بدهند. او پیش از حرکت به گربه گفت : انگشتر را به تو می دهم چون باهوش تر و زیرک تری ، ولی حواست باشد که با دقت از آن مراقبت کنی.
سپس به سگ گفت: تو همراه گربه می روی چون راه را می شناسی. هردوی شما باید خیلی از انگشتر مراقبت کنید چون بسیار باارزش است. گربه و سگ قول دادند ، با دقت مراقب باشند ، آنها به راه افتادند و مدتی بعد که به یک رودخانه رسیدند ، که پل نداشت و مجبور بودند عرض آن را شنا کنند. سگ گفت : انگشتر را به من بده.
گربه گفت : هرگز ، مگر فراموش کردی که پیرمرد آن را به من سپرده.
سگ گفت : تو شناگر خوبی نیستی و ممکن است آن را توی رودخانه بیاندازید. بنابراین عاقلانه تر است که آن را به من بسپری.
اما گربه نپذیرفت و حرفهای پیرمرد را یادآوری کرد. بحث آنها بالا گرفت و دعوایشان شد تا جایی که سگ گفت : اگر انگشتری را به من ندهی ، تو را می کشم. گربه به ناچار انگشتر را به او داد.
رودخانه بسیار خروشان بود و گذشتن از آن خیلی سخت به نظر می رسید. آنها خودشان را به آب زدند و با تمام توان
نوجوانان
دوست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 26صفحه 12