مجله نوجوان 26 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 26 صفحه 13

کوشیدند از رودخانه عبور کنند. سرانجام با سختی زیاد خودشان را به آن طرف رود رساندند ولی درست در لحظه ای که می خواستند پا به خشکی بگذارند ، انگشتر از دهان سگ بیرون افتاد و در آب فرو رفت. گربه با عصبانیت گفت : من که گفته بودم نباید از دستورهای پیرمرد سرپیچی کنیم. حالا سریعا باید برگردیم و ماچرا را برای او بگوییم. آنها برگشتند ولی سگ واقعا از روبرو شدن با اربابش وحشت داشت. وقتی به حوالی خانه رسیدند ، او پا به فرار گذاشت. زمانی که پیرمرد گربه را که به تنهایی نزدیک می شد شگفت زده شد. او پرسید : پس سگ کو؟ چرا اینقدر زود برگشتید؟ گربه ابتدا می ترسید جواب دهد ولی وقتی پیرمرد سوالش را تکرار کرد ، به ناچار گفت : سگ فرار کرد. - فرار کرد؟ یعنی چه؟ چرا فرار کرد؟ سپس انگار که بو برده باشد پرسید: انگشتر کجاست؟ گربه گفت : امیدوارم عصبانی نشوید. انگشتر همراه من بود ، تااینه به رودخانه ای رسیدیم. نه پلی بود و نه قایقی. مجبور بودیم شنا کنیم. سگ اصرار کرد انگشتر را به او بدهم ، من هم مسلما قبول نکردم ولی او تهدید کرد مرا می کشد. ارباب مرا ببخش ، ناچار شدم انگشتر را به او بدهم. خودمان را به آب انداختیم و تقریبا به خشکی رسیده بودیم که او انگشتر را انداخت. پیرمرد با عصبانیت پرسید : حالا کجاست؟ - ارباب ، او آنقدر از روبرو شدن با شما وحشت داشت که فرار کرد! پیرمرد خیلی از خود بی خود بود که بلافاصله برای کسی که سگ را پیدا کند و بیاورد ، جایزه بزرگی تعیین کرد. هرکس در صورتیکه سگ را می دید به راحتی می توانست او را بشناسد چون اصلا دندان نداشت. از طرفی پیرمرد تصمیم گرفت که به محص اینکه او را پیدا کرد ، به عنوان مجچازات دمش را ببرد. همه مردم به جستجوی سگ پرداختند ، ولی موفقنشدند او را پیدا کنند. پیرمرد تمام شگهای دنیا را مامور پیدا کردن او کرد ولی آنها نتوانستند پیدایش کنند. از آن روز به عبد هروقت دو سگ با هم برخورد می کنند از هم می پرسند : آیا تو آن سگی که انگشتر را گم کرد نیستی؟ سپس برای اینکه ثابت کنند آن سگ نیستند دندانهایشان را به هم نشان می دهند و برای هم دم تکان می دهند. از آن به بعد گربه ها هم از آب نفرت زده شدند و سعی می کنند تا حد ممکن با آب تماس نداشته باشند. حبیب بابایی فرار جایز نیست! گویند وقتی ژوستی نین ، امپراطور بیزانس بخاطر بروز شورشی معروف به شورش "نیکا" قصد فررا داشت ، همسر وی ، ملکه تئودورا که قبل از ازدواج ، رقاصه سیرک بود با گفتن جمله ای ، امپراطور را از فرار باز داشت و آن جمله این بود؛ گویی اینکه به جز فرار راه نجاتی نباشد. من هیچ وقت فرار نخواهم کرد. کسانی که تاج بر داشته اند هرگز نباید بعد از از دست دادن آن زنده بمانند. من این مثل را دوست دارم که می گوید : رنگ قرمز لباس پادشاهان کفن زیبایی است. ژوستی نین به خود آمده ، شورش را سرکوب می کند. علاقه به تاریخ تیمور ، به تاریخ و شناخت احوال پادشاهان رغبت بسیار داشت و بیشتر وقت خود را صرف شنیدن تاریخ و قصه زندگی پیامبران و سیرت پادشاهان و اختبار گذشتگان می کرد و از بس خواندن داستانها برای او تکراری شده بود ، هرگاه از خواننده لغزشی می دید ، به او تذکر می داد. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 26صفحه 13