مجله نوجوان 108 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 108 صفحه 4

افسانه نویسنده : برادران گریم مترجم : سید احمد موسوی محسنی ای کاش من هم می ترسیدم پدری دو پسر داشت ، پسر بزرگ باهوش و زرنگ بود و آگاهانه کارها را پیگیری می کرد ولی پسر کوچکتر کند ذهن بود ، او نه می توانست چیزی را بفهمد و نه می توانست چیزی را یاد بگیرد . وقتی مردم او را می دیدند پیش خود می گفتند : « خدا به فریاد پدرش برسد . » اگر کاری پیش می آمد ، پسر بزرگ باید آن را انجام می داد . وقتی پدر دیروقت یا نیمه ها ی شب از پسر بزرگ می خواست چیزی برایش تهیه کند و او مجبور بود راه گورستان را طی کند یا به محل ترسناکی برود او می گفت : « پدر ، نه ، من آنجا نمی روم ، می ترسم » و حقیقتاً هم می ترسید اما پسر کوچک معنای ترس را نمی فهمید . یا وقتی شبها کنار آتش داستان تعریف می کردند و داستان ترسناک بود و یکی می گفت : « ترسیدم » پسر کوچک در گوشه ای می نشست ، مطالب را می شنید و نمی توانست هضم کند که جملۀ « ترسیدم » چه معنایی دارد . با خودش می گفت : « چرا من نمی ترسم ، شاید ترس یک نوع هنر است که من چیزی از آن نمی دانم . » روزی پدر به او گفت : « پسر جان ، به حرف های من گوش کن ، این قدر گوشه گیر نباش؛ تو بزرگ و قوی می شوی و باید چیزی یاد بگیری تا بتوانی با آن لقمه نانی در بیاوری . نگاه کن ببین برادرت چقدر زحمت می کشد اما تلاش های تو بی نتیجه می ماند . » او در جواب گفت : « پدر جان ، متأسفم ، من خیلی دوست دارم چیزی یاد بگیرم ، پسر بزرگ تر وقتی این حرفها را شنید ، خنده اش گرفت و پیش خود گفت : « خدای مهربان ، برادر من چقدر احمق است ، با این طرز فکر او چگونه می تواند زندگی کند . کسی که بخواهد یک موجود مؤثر باشد باید در دراز مدت تلاش کند . » پدر هم تأسف خورد و در پاسخ به او گفت : « تو باید ترسیدن را یاد بگیری امّا با آن نمی شود نان در آورد . » بعد از مدت کوتاهی خادم کلیسا به عنوان میهمان به خانه آنها آمد . پدر این مشکل را برای او مطرح کرد و برایش توضیح داد : « پسر کوچک من در تمامی موارد ، تجربیات غلطی کسب کرده است . او چیزی بلد نیست و چیزی هم یاد نمی گیرد . فکرش را بکنید وقتی از او پرسیدم چگونه می خواهد لقمه نانی در آورد ، فقط گفت که می خواهد ترسیدن را بیاموزد . » خادم کلیسا گفت : « اگر مشکل همین باشد ، می تواند آن را پیش من بیاموزد؛ او را پیش من بفرست ، من به راحتی مشکلش را حل می کنم . » پدر احساس رضایت کرد چون تصور می کرد پسرک کمی اصلاح می شود . به هر حال خادم کلیسا او را به خانه برد و به او یاد داد که چگونه زنگ کلیسا را به صدا در آورد . چند روز بعد ، نیمه ها ی شب او را از خواب بیدار کرد ، گفت که از جایش برخیزد ، از برج کلیسا بالا برود و زنگ را به صدا درآورد . او در دل گفت : « تو باید ترسیدن را تجربه کنی » و خودش مخفیانه از خانه خارج شد . هنگامی که پسر جوان بالا رفت و می چرخید تا طناب زنگ را در دست بگیرد ، نگاهی به راه پله کرد و در امتداد راه پله دید که شبح سفیدی ایستاده است . صدا زد : « آنجا کیست ؟ » اما او نه جوابی داد و نه عکس العملی از خود نشان داد . پسر جوان فریاد زد : « جواب بده یا کمی جلو بیا ، تو در این موقع از شب هیچ کاری از دستت بر نمی آید . » خادم کلیسا بی حرکت ماند ، در این وضعیت ، جوان چاره ای نداشت جز این که باور کند که او یک روح است . جوان برای بار دوم فریاد زد : « این جا چه می خواهی ؟ اگر آدم شروری نیستی حرف بزن وگرنه تو را از پله پرت می کنم پایین . » خادم کلیسا پیش خود فکر کرد : « او آنقدر هم نباید بدجنس باشد . » لذا صدایی از خود نیاورد و مانند یک مجسمه سنگی ایستاد . برای بار سوم جوان او را مورد خطاب قرار داد و زمانی که دید هشدار های او بی نتیجه است ، خیزی برداشت و روح را از پلکان پایین انداخت ، به طوری که بی حرکت در گوشه ای افتاد ، بعد زنگ را به صدا در آورد ، به خانه برگشت ، در رختخواب قرار گرفت و خوابش برد . زن خادم مدتی منتظر شوهرش بود اما او بر نگشت . ترس او را فرا گرفت ، آمد پسر جوان را از خواب بیدار کرد و پرسید : « نمی دانم همسرم کجاست . او قبل از تو از برج بالا رفته است . » جوان جواب داد : « نه ، اما یکی مقابل دریچۀ برج روی پلکان ایستاده بود ، چون جوابی نداد و نخواست کنار برود ، خیال کردم دزد است و او را پایین انداختم حالا به آنجا برو او را خواهی دید ، اگر خود او باشد ، یک معذرت خواهی به شما بدهکارم . » زن به سرعت رفت و شوهرش را یافت که در گوشه ای افتاده و یکی از پاهایش شکسته است . زن او را از آن وضعیت بیرون آورد و با شتاب به سوی خانۀ پدر جوان رفت و داد و بیداد به راه انداخت و گفت : « پسر شما ، این آدم بی خاصیت ، مصیبت بزرگی را برای خانواده ما به وجود آورده است . او شوهرم را از پلکان پایین انداخته و یک پایش را شکسته است . » پدر ترسید ، به سوی آنها دوید ، پسر را آرام کرد و گفت : « این چه حیلۀ ناجوانمردانه ای است که آن بدجنس علیه تو به کار برده است ؟ » پسر جواب داد : « پدر ، گوش کن ، من کاملاً بی گناهم ، او نیمه ها ی شب طوری رفتار کرد که خبیث به نظرم رسید . من نمی دانستم او کیست و سه بار به او هشدار دادم که حرف بزند یا کنار برود . » پدر گفت : « تأسف می خورم که من با تو فقط مصیبتها را تجربه می کنم ، از جلوی چشمم کنار برو؛ دیگر نمی خواهم تو را ببینم . » - چشم پدر ، با کمال میل اگر شما بخواهید خانه را برای همیشه ترک می کنم و بالاخره ترسیدن را می آموزم چون من هنری را که بتوانم خودم باور کنم می توانم بیاموزم . پدر گفت : « آنچه را که می خواهی یاد بگیر ، دیگر برای من فرقی نمی کند . این پنجاه سکه را بگیر ، به دنیای دوردست برو و به هیچ کس نگو کجا هستی و پدرت کیست زیرا باعث شرمندگی من هستی . » - چشم پدر ، همانطور که نظر شماست ، اگر دیگر علاقه ای به دیدن من ندارید من به شما احترام می گذارم . هنگام شروع روز ، جوان پنجاه سکّه را در جیبش گذاشت ، از خانه

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 108صفحه 4