مجله نوجوان 108 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 108 صفحه 6

پیش پادشاه رفت و گفت : « اگر اجازه بدهید ، من می خواهم سه شب در قصر لعنتی نگهبانی بدهم . » پادشاه سر تا پای او را ورانداز کرد و موقعی که درخواست او را پذیرفت ، گفت : « تو سه چیز را می توانی درخواست کنی که حتماً باید بی جان باشند و اجازه داری آنها را از قصر برداری . » او جواب داد : « پس من یک شعله آتش ، یک دستگاه کاتر با یک چاقو می خواهم . » پادشاه به او اجازه داد آنچه را می خواهد ، هنوز شب نشده از قصر بردارد . موقعی که خواست شب شود ، جوان بالا رفت ، در یک اتاق آتش انبوهی روشن کرد ، دستگاه کاتر را با چاقو در کنار آن قرار داد و روی چهار پایه گردان نشست و گفت : « ای کاش من هم بتوانم بترسم ، اما اینجا نمی توانم آن را بیاموزم . » حدود نیمه شب او خواست آتشش را شعله ور کند ، همینطور فوت می کرد ، ناگهان از گوشه ای صدای فریادی برخاست : « اُ ، میاو ، چقدر سردمان شد ! » او گفت : « دیوانه ها ، چقدر صدا می زنید ؟ اگر سردتان است ، بیایید کنار آتش بنشینید و خودتان را گرم کنید . » و موقعی که او این جمله را گفت ، دو گربه سیاه بزرگ با یک خیز بلند به سوی او آمدند ، اطراف او نشستند و با چشمان آتشین خود وحشیانه به او زل زدند . پس از مدت کوتاهی که خودشان را گرم کردند ، گفتند : « همکار ، مایلی با ما کارت بازی کنی ؟ » او در جواب گفت : « چرا که نه ! اما یک بار هم که شده ، محل ورود خودتان را به من نشان بدهید . » آنها پنجه ها ی خود را روی زمین کشیدند ، او گفت : « ای وای ، چه ناخن های بلندی دارید ! صبر کنید من باید آنها را کوتاه کنم » سپس قلادۀ آنها را گرفت ، روی دستگاه کاتر نشاند و چنگال آنها را کاملاً قطع کرد و گفت : « من نیت شوم شما را می دانستم . دیگر دلم نمی خواهد کارت بازی کنم . » بعد آنها را کشت و در آب انداخت . بعد از این که آن دو را ساکت کرد ، رفته رفته از گوشه و کنار گربه ها و سگ های سیاه در زنجیر های آتشین به سوی او آمدند به طوری که دیگر نتوانست پناهی برای خود بیابد . آنها در حالی که صداهای وحشتناک در می آوردند ، آتش را محاصره کردند و آن را به هر طرف می کشیدند و می خواستند آن را خاموش کنند . او مدت کوتاهی آرام به نظر رسید ولی چاقو را برداشت و از شدت خشم فریاد زد : « گم شوید ! بی سر و پاها ! » و به جان آنها افتاد . بعضی از آنها گریختند ، بقیه را کشت و توی حوض انداخت . وقتی برگشت ، از شعله ها ی باقی مانده دوباره آتش را روشن کرد و خودش را گرم کرد . در همان حال که نشسته بود . پلکهایش نتوانستند دوام بیاورند؛ روی هم افتادند و خوابش گرفت . آن گاه به اطراف خود نگاه کرد و در گوشه ای تخت خواب بزرگی دید . گفت : « این واقعاً حق من است و روی آن دراز کشید ، اما در یک چشم به هم زدن تخت به خودی خود شروع به حرکت کرد و دور تا دور قصر را طی کرد . او گفت : « خوب شد ، چه بهتر از این . » موقعی که تخت راه افتاد ، شش اسب آن را روی تراورسها و پله ها می کشیدند و بالا و پایین می بردند . با یک هوپ ، هوپ ، هوپ پایین می آمد و بعد از پایین ترین نقطه به اوج می رسید . مثل این که روی کوهی قرار گرفته باشد . او پتوها و متکاها را بالا انداخت ، پیاده شد و گفت : « من نمی خواهم سواری کنم؛ چه کسی علاقه به این کار دارد ؟ » و کنار آتش نشست و تا صبح خوابید . صبح پادشاه آمد ، موقعی که دید پسرک دراز کشیده است خیال کرد مرده است به او گفت : « حیف از این انسان شایسته . » پسر جوان این جمله را شنید ، خود را جمع وجور کرد و گفت : « هنوز دیر نشده . » پادشاه تعجب کرد ، خوشحال شد و پرسید که بر او چه گذشته است . او گفت : « بد نبود ، یکشب گذشت ، دو شب دیگر هم می گذرد . » موقعی که پیش میزبان آمد ، تعجب او را برانگیخت . او گفت : « تصور نمی کردم که تو را زنده ببینم ، فهمیدی ترس چیست ؟ » گفت : « نه ، دلسوزی های دیگران در مورد من هیچ نتیجه ای نداشت . » شب دوم نیز او به قصر قدیمی رفت ، کنار آتش نشست و دوباره شروع کرد به زمزمه ترانه قدیمی اش : « چه می شد اگر من هم ترسیدن را می آموختم ؟ » همین که نیمه شب فرا رسید صدای پچ پچ و هیاهویی شنیده شد . ابتدا ضعیف و بی جان ، سپس قوی تر ، بعد کمی آرام ، نهایتاً یک نیمچه آدم با صدایی بلند از دودکش پایین آمد و جلوی او ایستاد و فریاد زد : « هوا ! این هم نصفه او ، خیلی کم است . » بعد صدا از نو شروع شد . نیمه دیگر نیز عصبانی و ناله کنان پایین آمد و گفت : « صبرکن ، من می خواهم تازه برای تو کمی آتش درست کنم » در حالی که او این کار را ا نجام می داد به اطرافش نیز نگاه می کرد . دو نیمه آدم با هم ترکیب شدند و یک مرد نفرت انگیز جای آنها را گرفت . جوان گفت : « خب ، ما که شرطی نبسته ایم بنابراین دستگاه تراش مال من است . » آن مرد خواست به او حمله کند ولی پسر جوان از این کار خوشش نیامد ، او را به زور بیرون کرد و دوباره در جایش نشست . بعد آدم های دیگر یکی پس از دیگری پایین آمدند . آنها نه تا پای مرده و دو تا سر بریده آوردند آنها را کاشتند و با آنها بولینگ بازی کردند . جوان هم هوس کرد و گفت : « آهای ، با شما هستم . من هم می توانم با شما همبازی شوم ؟ » - بله ، اگر پول داشته باشی . او در جواب گفت : « پول کافی دارم اما گلولهها ی شما کاملاً گرد نیست . » بعد او سر های مرده را برداشت ، آنها را روی دستگاه تراش گذاشت و گردشان کرد و گفت : « خب ، حالا آنها بهتر قل می خورند . » هیدا ، حالا خوب شد . او با آنها بازی کرد و مقداری از پولش را باخت . اما وقتی ساعت دوازده نیمه شب شد ، همه چیز از جلوی چشمانش محو شد . او دراز کشید و به آرامی خوابش برد . صبح روز بعد پادشاه آمد تا سر و گوشی آب بدهد . پرسید : « این بار چه اتفاقی افتاد ؟ » او در جواب گفت : « من بولینگ بازی کردم و چند تا سکه از دست دادم . » - نترسیدی ؟ - نه بابا ، از این کار خوشم نمی آمد ، ای کاش من هم می دانستم که ترس چیست ؟ در شب سوم ، او دوباره روی چهار پایه اش نشست از عمق وجودش آهی کشید و گفت : « چی می شد اگر من هم می ترسیدم ؟ » دیروقت ، شش مرد هیکلی آمدند و یک تابوت را به داخل قصر آوردند . او گفت : « وای ، وای ، حتماً پسر عموی بیچاره من است که چند روز پیش فوت شده است . » او با اشاره انگشتان گفت : « بیا پسر عموی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 108صفحه 6