به جای سرمقاله
سهراب سپهری
آوای گیاه
از شب ریشه سرچشمه گرفتم ،
و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم؛
دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک جنبش را زیستم
هشیاری ام شب را نشکافت ،
روشنی ام روشن نکرد :
من تو را زیستم ، شتاب دور دست !
رها کردم ، تا ریزش نور ،
شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند :
من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ،
و کنار من
خوشه راز از دستش لغزید
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ
من ماندم و همهمۀ آفتاب
و از سفر آفتاب ،
سرشار از تاریکی نور آمده ام :
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد ،
لبخند می شکفد ،
زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخۀ شبانۀ اندیشۀ من
بر پرتگاه زمان خم می شود
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 108صفحه 3