مجله نوجوان 108 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 108 صفحه 28

یاد دوست ناصر نادری پرتقال های ارزان زن در گوشه ای از آشپزخانه نشسته بود . او یکی یکی پرتقالها را برمی داشت و پوست می کند . بعد آنها را پرپر می کرد و توی سینی می گذاشت . او با لذت این کار را می کرد و فکر می کرد که شاید خدا به خاطر این کار ، او را ببخشد . او یکی از همراهان امام در « نوفل لوشاتو » بود . آن روز وقتی برای خرید به مغازه ای رفت ، در آنجا پرتقال های خوب و ارزانی را دید . او فکر کرد بهتر است برای دو - سه روز پرتقال در خانه باشد . برای همین ، بیشتر از روزهای قبل خرید کرد . او پرتقالها را به آشپزخانه برد . ظهر ، امام برای وضو گرفتن به آشپزخانه آمد . وقت چشمش به پرتقالها افتاد ، با تعجب پرسید : « این همه پرتقال را برای چه خریده اید ؟ » زن که مشغول درست کردن غذا بود ، گفت : « حاج آقا ! گرفته ام تا برای دو - سه روز پرتقال داشته باشیم . » امام یکی از پرتقالها را برداشت و با دقت نگاه کرد . بعد به زن گفت : « بروید و اضافۀ اینها را پس بدهید . ما که این همه نیاز نداشتیم . » زن سرش را پایین گرفت و با پشیمانی گفت : « حاج آقا ! من خاطر این اضافه خریدم که ارزان بود . » امام آستینهایش را بالا زد و گفت : « شما دو گناه کرده اید . اول اینکه ما نیاز نداشتیم که این همه پرتقال بخرید و این اسراف است . دوم اینکه ارزان بود . شاید اگر این پرتقالها در مغازه می ماند ، کسی که نتوانسته بود پیش از این پرتقال ارزان بخرد ، این پرتقالها را می خرید . » زن سکوت کرد . وقتی امام وضو گرفتنش را تمام کرد ، ادامه داد : « باید اینها را پس بدهید . » زن آهی کشید و گفت : « آخر اینجا خرید و فروش مغازه ها را با کامپیوتر حساب می کنند و پس دادن آنها خیلی مشکل است . شاید اصلاً پس نگیرند . حالا نمی شود من کاری کنم تا خدا از گناهم بگذرد ؟ » امام به طرف در آشپزخانه رفت . لحظه ای ایستاد و در حالی که لبخندی بر لب داشت ، گفت : « پس شما پوست پرتقالها را بکنید و آنها را پرپر کنید و نگاه دارید . شب که دوستانمان برای نماز می آیند ، آنها را پخش کنید تا همه بخورند . شاید این طوری خدا از سر تقصیر شما بگذرد ؟ » زن با یادآوری خاطرۀ گذشته ، لبخندی بر لبانش نشست . در همین لحظه ، صدای مؤذن را از حیاط شنید . یکی از همراهان امام ، اذان می گفت . زن ، پرتقال های پرپر شده را برداشت و با شوق به طرف حیاط آمد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 108صفحه 28