مجله نوجوان 108 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 108 صفحه 10

داستان پلیسی نویسنده : آلفرد هیچکاک مترجم : مهرک بهرامی دختری در هوای مه آلود قسمت اول احساس می کرد که کسی پشت سرش ایستاده و وی را به دقت نگاه می کند . ولی رالف یگر زندانی فراری کوچکترین صدایی نشینده بود پس چطور ممکن بود کسی پشت سرش باشد ؟ ولی با این وجود هیچ تردیدی نداشت که شخصی در این اطراف مراقب اوست . به همین دلیل ترس و وحشت زیادی سراپای وجودش را در برگرفته بود و به شدت می لرزید . آن اطراف را مه غلیظ صبحگاهی فرا گرفته بود به طوری که تا چند متر جلوتر را هم نمی شد به وضوح دید . رالف که از دست پلیسها فرار کرده بود آنجا در میان درختان مخفی شده بود و از این هوای مه آلود بود و کسی نمی توانست به آسانی او را پیدا کند خوشحال و راضی به نظر می رسید ولی حالا که احساس می کرد کسی در آن نزدیکی است دچار وحشت فراوانی شده بود . به پشت سرش نگاه کرد . دست خود را روی چاقویی که در جیب داشت گذاشته بود و آماده بود تا با چاقو هر کسی را که به او نزدیک شد مورد حمله قرار دهد . به دقت اطراف را بررسی می کرد ولی در میان توده مه چیزی مشاهده نمی کرد . داشت فکر می کرد که دچار اشتباه شده و فکر و خیال به سرش زده شاید واقعاً کسی در آن اطراف نبود که ناگهان در این لحظه صدای زنانه ای به گوشش رسید که گفت : احتیاجی نیست از آن چاقو استفاده کنید . « رالف یگر » با شنیدن این صدا از جا پرید و به سمتی که صدا از آنجا شنیده می شد نگاه کرد و در میان مه چشمانش به دختری خیره ماند که به نظر می رسید یک مرتبه از زمین سبز شده ، رالف غرق در حیرت شده بود که این دختر از کجا آمده . دخترک حدوداً بیست ساله به نظر می رسید . مو های بلند بلوطی رنگ داشت و با چشمان بادامی خود او را به دقت نگاه می کرد . دختر با خونسردی روبروی او ایستاده بود و در حالی که گردنش را کمی به سمت چپ خم کرده بود مراقب « رالف یگر » بود . دخترک که متوجه نگرانی « رالف یگر » شده بود گفت : من به هیچ وجه نمی خواهم شما را بترسانم . رالف به او جوابی نداد . فقط با نگرانی و سوءظن سراپای او را برانداز می کرد و خودش هم نمی دانست که در مقابل این دختر ناشناس چه عکس العملی باید نشان دهد ولی بعد از چند ثانیه بالاخره به حرف آمد و گفت : اینجا چه می خواهید و با من چه کار دارید ؟ دخترک به آرامی جواب داد : می خواستم با شما صحبت کنم . رالف یگر این بار با حالتی تهدیدآمیز گفت : بهتر است حقیقت را بگویید و طفره نروید . برای چه این طور آهسته و بی سر و صدا خزیدید و خودتان را به من رساندید ؟ دختر با تعجب به او نگاه کرد و گفت : به طرف شما خزیده ام ؟ نه ، اشتباه می کنید . من همیشه همین طور حرکت می کنم . آخر می دانید ؟ ما آن

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 108صفحه 10