مجله نوجوان 108 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 108 صفحه 5

خارج شد و در جاده اصلی ده راه افتاد و یکسره این جملات را زمزمه می کرد : « ای کاش من هم ترسیدن را تجربه کنم . ای کاش من هم بترسم . » شخصی به او رسید و آنچه می گفت را شنید . آنها آنقدر با هم رفتند تا به چوبه ها ی دار رسیدند . مرد به او گفت : « می بینی ؟ » آن جا درختی هست که هفت نفر به وسیله دختران عروس طناب باف آویزان شده اند و اکنون دارند پرواز یاد می گیرند . زیر آن بنشین و منتظر بمان تا شب برسد ، از این رهگذر تو هم ترسیدن را یاد می گیری . » جوان در جواب گفت : « اگر شرایط دیگری در کار نباشد ، به سادگی انجام پذیر است . در صورتی که من زود ترسیدن را یاد بگیرم ، این پنجاه سکّه مال توست . فردا صبح دوباره پیش من بیا . » پس پسر جوان به طرف دارها رفت . زیر درخت نشست و منتظر ماند تا شب فرا رسید . وقتی سردش شد ، آتشی روشن کرد ، امّا نیمه ها ی شب باد سردی وزید که او با وجود آتش نتوانست خود را گرم کند . وقتی باد طناب های آویزان و متحرک را به هم می زد ، به خودش گفت : « تو آن پایین ، پیش آتش سردت می شود ، آن بالا چگونه ممکن است سرما و لرزشی نباشد » و موقعی که احساس همدردی کرد ، نردبان را گذاشت ، بالا رفت ، گره طناب ها را یکایک باز کرد و هفت تا جسد را پایین آورد ، بعد آتش را تند کرد ، آن را باد زد و همگی آنها را دور تا دور نشاند تا گرم شوند . آنها نشستند و هیچ عکس العملی از خود نشان ندادند و آتش به لباس آنها افتاد . او گفت : « مواظب باشید ، در غیر این صورت دوباره شما را آویزان می کنم . » اما مردگان نشنیدند ، سکوت کردند و گذاشتند لباسهایشان بسوزد ، او عصبانی شد و گفت : « اگر توجه نکنید ، من هم نمی توانم به شما کمک کنم . من که نمی خواهم همراه شما بسوزم » و بعد آنها را یکی پس از دیگری آویزان کرد ، خودش پیش آتش نشست و خوابش برد . صبح روز بعد آن مرد پیش او آمد ، پنجاه سکه اش را طلب کرد و گفت : « خب ، حالا فهمیدی ترسیدن چیست ؟ » او پاسخ داد : « نه ، از کجا بدانم ؟ اینها را که می بینی ، لام تا کام چیزی نگفتند و آنقدر احمق هستند که پارچه ها یی را که خیلی دوستشان داشتند ، به سوختن دادند . » آن مرد دید که پنجاه سکه را فعلاً نمی تواند بگیرد؛ راهش را گرفت و رفت و پیش خود گفت : « تاکنون با چنین شخص عجیبی برخورد نکرده ام . » جوان به راهش ادامه داد و دوباره خودش را سرزنش کرد که : « ای کاش می توانستم ترسیدن را تجربه کنم ، از کاش من هم می توانستم بترسم . » یک درشکه چی که پشت سر او حرکت می کرد ، حرفهایش را شنید و از او پرسید : « تو کی هستی ؟ » جوان در جواب گفت : « نمی دانم . » درشکه چی باز پرسید : « کجا می روی ؟ » - نمی دانم . - پدرت کیست ؟ - اجازه ندارم بگویم . - این غرغر ها چیست که یکسره بر زبان داری ؟ - دست به دلم نگذار ، من می خواهم بترسم اما هیچ کس نمی خواهد آن را به من بیاموزد . - حرف های احمقانه را کنار بگذار ، با من بیا ، من فعلاً می خواهم به تو پناه بدهم . جوان با درشکه چی راه افتاد و سر شب به مسافرخانه ای رسیدند که شب را می خواستند آن جا استراحت کنند . او هنگام ورود به اتاق با صدای بلند گفت : « ای کاش من هم می دانستم ترس چیست . ای کاش من هم می ترسیدم . » میزبان که این حرفها را شنید ، لبخندی زد و گفت : « اگر بخواهید موقعیت آن وجود دارد . » زن میزبان گفت : « از این فکر بیرون بیا ، چه آدم های زبلی که در این راه جان خود را از دست داده اند . افسوس برای آن چشمان زیبا که در حسرت دیدن دیدار نور آفتاب ماندند . » پسر جوان گفت : « اگر هم خیلی سخت باشد ، مایلم آن را برای یک بار هم که شده بیاموزم . » میزبان برایش توضیح داد که فاصله زیادی با کاخ لعنتی ندارند ، آن جا کسی هست که می تواند ترسیدن را یاد بدهد و این در صورتی است که شخص بتواند سه شب در آن قصر بیدار بماند و نگهبانی بدهد . پادشاه به کسی که بتواند داوطلبانه ترس را تحمل کند ، قول می دهد که دخترش را به عقد او درآورد و دختر او زیباترین دختر جوانی است که تاکنون آفتاب چهرۀ او را ندیده است . در این قصر گنجینه های بزرگی نهفته است که به وسیله ارواح خبیثه نگهبانی می شوند . اگر آنها آزاد شوند ، می توانند برای اداره یک حکومت ثروتمند کافی باشند . پسر جوان ، صبح روز بعد

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 108صفحه 5