مجله نوجوان 115 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 115 صفحه 13

هم روی پسر. رابرت با شادی دستهایش را به هم کوبید وگفت: خدا کند پسر باشد. استلا از جا بلند شد ودرحالی که داشت به طرف خانه حرکتمی کرد گفت: اوه! تو هم که همه اش به فکر خودت هستی و دائم به فکر یک هم بازی. و بعد گفت: بچهها به جایاین حرفها سریع بیایید تو! دیر شده مامان الان عصبانیمی شود. *** یک هفته از این صحبت گذشته بود که استلا برای خرید به مغازۀ خانم مندی رفت. خانم مندی تا چشمش به استلا افتاد گفت: عزیزم: آقای دکتر چطور است؟ استلا با لحنی که سعی کرد خیلی مؤدبانه باشد گفت: متشکرم خانم مندی. پاپا خوب است وبه شما سلاممی رساند. خانم مندی تشکر کرد و درحالی که لیست خرید استلا را از دستش گرفته بود و مشغول آماده کردن سفارشات آن بود گفت: عزیزم می دانی که همسایۀ جدیدتان حرکت کرده و به زودی بهاین جا خواهد رسید؟ استلا با تعجب گفت: چه کسی را می گویید خانم مندی؟! خانم مندی لبخندی زدو گفت: خانوادۀ «کایرون» را می گویم. صاحبان جدید خانۀ بالای تپه. استلا به یاد حرفهای آن روز برادرش افتاد و با عجله پرسید: راستی خانم مندی! شما بالاخره متوجه شدید که بچۀ آن خانواده پسر است یا دختر؟ خانم مندی گفت: البته که فهمیدم عزیزم. او یک دختر است و فکر می کنم سیزده سال داشته باشد. استلا با خوشحالی گفت: وای چه عالی! تقریباً هم سن و سال من است. ما می توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم. استلا سبد خریدها را از خانم مندی گرفت و با شادمانی مغازۀ اورا ترک کرد. آن روز عصر استلا با هیجان بچهها را جمع کرد و گفت: می خواهم یک مطلب جالب را که امروز فهمیدم برایتان بگویم. و سپس با آب وتاب اخباری را که از خانم مندی شنیده بود برای خواهر و برادرهایش تعریف کرد.رابرت که حسابی ناامید شده بود گفت: آه! می دانستم که شانس نداریم. کاش او یک پسر بود.چون از وقتی وارداین دهکده لعنتی شدهایم­هیچ هم­بازی پیدا­نکردهایم وتنها هستیم. استلا گفت: ناراحت نباش. عوض تو من ودالیا از تنهایی درآمدیم. فردای ان روز استلا پس از صرف عصرانه ازخانه بیرون آمد تا توی مزرعه اطراف منزلشان­گردشی کند. هنوز چند قدمی ازخانه دور نشده بود که متوجه چیز جالبی شد. دختر خانوادۀ کایرون سوار بر کرّه اسبش در محوطۀ حصار کشیدۀ جلوی ساختمانشان درحال یورتمه رفتن بود.استلا با حسرت و تحسین به او خیره شد و ناگهان به یاد بچهها افتاد. سریع وارد منزل شد و با صدای بلند بچهها را صدا کرد. بالاخره همگی جمع شدند استلا گفت: عجله کنید من دیدمش. بچّهها با تعجب گفتند: چه کسی را دیدی؟ استلا با هیجان گفت: دختر خانوادۀ کایرون را نمی­دانید چقدر قشنگ اسب سواری می کند. بچّهها برای دیدن او به سرعت از منزل خارج شدند ولی هرچه اطراف را نگاه کردند او را ندیدند و استلا با نا امیدی گفت: حتماً خسته شده وبه منزلشان رفته. بچّهها همگی تصمیم گرفتند فردا غروب زودتراز منزل خارج شوند تا او را ببینند و چارلز پیشنهاد کرد که نزدیک پرچین خانه آنها بایستند تا دخترک حین اسب سواری آنها را ببیند وبهاین صورت باب دوستی را با او باز کنند. همگی پیشنهاد چارلز را پذیرفتند. *** غروب روز بعد همۀ بچّهها سعی کرده بودند لباسهای تمیز و مرتب بپوشند وبا سرو وضعی آراسته دم پرچین حاضر باشند. مدتی نگذشته بود که دختر کایرون با لباس سوارکاری زیبا و مرتبی سوار بر کره اسبش ظاهر شد. بچهها او را با دقت زیرنظر گرفته بودند. دخترک سوار بر اسبش شروع به یورتمه رفتن کرد و پس از مدتی با اسب شروع به پرش ازروی پرچینهای باغ کرد. بچّهها با

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 115صفحه 13