مجله نوجوان 115 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 115 صفحه 22

به خاطر یک مشت هلو! مکتب خانه توی ده فقط باغ بابای اصغری بود که درختهای هلو داشت. هرسال تابستان هلوهای رسیده روی درختها به بچه ها چشمکمی زدند و هی می گفتند: بیا منو بخور! بیا! اما بابای اصغری هم برایاینکه هلوهای نازنینش از هجوم بچه ها در امان باشد خیلی کارها کرده بود. اولاینکه توی فصل نوبرانۀ هلو، برای هرکدام ازبچهها سهمی تعیین کرده بود و سر موقع برای ملا می فرستاد تا بین بچههاتقسیم کند. اما این سهم هم نمی توانست بچههارا از هوس هلوهای شیرین بیندازد. پرچین بلندبوتههای تمشک خاردار و سگ همیشه آمادۀ باغ هم نمی توانست جلوی بچههارا بگیرد و هرکدامشان هر روز برای رسیدن به هلوهای شیرین نقشهایمی کشیدند. اصغری هم فصل هلوکهمی رسید، می شد پادشاه بچهها. اسدُلی مشقهایش رامی نوشت و یک دانه هلو می گرفت. مملی برایش خروس قندی می خرید و یک دانه هلومی گرفت. حسنی قولنجش را می­گرفت و یک دانه هلو می­گرفت. عبدلی هم هرروز کره خرشان را قایمکی برای اصغری میآورد و اصغری هم کلی کره خر سواری میکرد و عبدلی چهار تا هلوی رسیده میگرفت. یک روز در فصل هلو، توی مکتب، اصغری به مملی گفت که برایش خروس قندی بخرد. مملی بیچاره گفت که: پول ندارم. اصغری ناراحت شد وگفت: پس من هم هلو به تو نمی دهم. بعد برگشت و به اسدُلی گفت: مشقهای من را بده، الان ملا می آید. اسدلی گفت: دیروز سرزمین بودم نتوانستم برایت بنویسم. اصغری باز هم ناراحت شد و گفت: پس برای تو هم از هلو خبری نیست. به­حسنی­گفت: حسنی! بیا قولنج مرا بگیر. امروزمی خواهم به تو دوتا هلو بدهم. چشمهای حسنی برق زد ولی با اخم گفت: امروز خسته ام. حالش را ندارم. اصغری خیلی تعجب کرد. باناراحتی به عبدلی گفت: امروز کره خرتان را می آوری بازی کنم؟ عبدلی گفت:نه! بابایم کره خرمان را برده پیش مامانش، در طویله راهم قفل کرده است. اصغری بغض کرده بود. با نا امیدی گفت: همۀ هلوها را می دهم به توعبدلی، اگر.... عبدلی دوباره گفت نه نمی شود. اصغری خیلی ناراحت بود، همه بچهها نگاهشمی کردند و او هم دوست داشت که گریه کند. پس به سرعت ازمکتب بیرون زد. اصغری که رفت ملا با بابای اصغری از اتاق بغلی مکتب بیرون آمدند. بابای اصغری گفت: آفرین بچهها! حالا بیایید هر چقدر دلتان می خواهد ازاین هلوها بردارید. بچهها از خوشحالی به سمت سبد بزرگی که دست بابای اصغری بود هجوم آوردند. اما ملا همۀ شان را به عقب برد وگفت: صبر کنید! شلوغ نکنید. مش حسین گفته ازاین به بعد هرروز یکی از بچهها برود در باغ و سهم همۀ بچهها را بگیرد. روزی یک هلو برای هرکدامتان! صدای خوشحالی بچهها به آسمان رفت. مش حسین بابای اصغری به ملا گفت: خدا پدرت را بیامرزد ملا!این بچه بیچارۀ مان کرده بود. فکر می کرد پادشاه شده. برای یک لیوان آب هم به من دستورمی داد. وقتی هم دعوایشمی کردم می گفت: به تو هلو نمی دهم!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 115صفحه 22