مجله نوجوان 115 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 115 صفحه 14

تحسین و هیجان اورا نگاهمی کردند. رابرت گفت: بچّهها، بهتر است جلوتربرویم تا او ما را ببیند. همگی قبول کردند وبا احتیاط به پرچینها نزدیک شدند وتا جایی که توانستند خودشان را در معرض دید او قرار دادند. دخترک در حین سوارکاری چندباری سرش رابه سمت آنها برگرداند ولی هیچ عکس العملی نشان نداد. بچّهها که اصلاً توقع چنین برخوردی را نداشتند سخت ناراحت و خشمگین شدند. استلا که دیگر طاقتش تمام شده بود، زیر لب زمزمه کرد: تعجبمی کنم. با آنکه در یک خانوادۀ محترم و ثروتمند بزرگ شده اصلاً از ادب و نزاکت بویی نبرده. چه دختر مغرور و پرافادهای! چارلز با بی تفاوتی شانههایش رابالاانداخت وگفت: بیشتردخترهااینطوری هستند. چون ثروتمند است فکر می کند بایداین طوررفتارکند. رابرت با بی حوصلگی گفت: به خاطرهمین بود که آرزو می کردم او یک پسر باشد. بچّهها دوباره همگی آخرین نگاه را به سمت دختر کایرون انداختند و با اشاره استلا به سمت خانه حرکت کردند. در همین حین «نوئل کایرون» با اسبش دوری زد و آمادۀ پرش از بلندترین پرچین شد ولی ناگهان صدای مهیبی در هوا پیچید بچهها با عجله به سمت صدا برگشتند. نوئل از اسب پرت شده بود و بی هوش آن طرف پرچین افتاده بود و اسبش هم دراین سمت پرچینایستاده بود. بچّهها همگی با وحشت و عجله به سمت او دویدند. رابرت گفت: خدای من! بیهوش شده.این هم نتیجه غرور و خودخواهی. چارلز نگاه سرزنش باری به او کرد و گفت: حالا وقتاین حرفها نیست. رابرت سریع برو و پدر را خبر کن. چند دقیقه بعد همگی در خانه بودند و نوئل بیهوش روی تخت دراز کشیده بود. پدر از اتاق خارج شد وگفت: بچّهها کار خوبی کردید که مرا به ­سرعت خبر کردید. من به خانوادۀ کایرون خبر دادم. الان پدر و مادرش میآیند. دالیا نگاهی به پدر انداخت وگفت: پدر، اون خوب اسب سواریمی کرد. پس چرااین اتفاق برایش افتاد؟! من داشتم بهش نگاه می کردم. انگار پرچین را ندیده بود. افسار اسبش را باید خیلی بیشتر می کشید چون این قسمت پرچین که برای پرش انتخاب کرد از سایر جاهای پرچین بلندتر بود ولی مثل این که او متوجه نبود. پدر در حالی که سعی می کرد صدایش را آهسته کند به بچهها گفت: بچّهها، «نوئل کایرون» نابینا است. در یک لحظه بچّهها با شرم و ناراحتی به هم خیره شدند. دکتر در حالی که داشت به طرف اتاق نشیمنمی رفت رو به استلا کرد و گفت: عزیزم، نوئل به هوش آمده. می توانی بروی پیش او و با هم آشنا شوید. استلا درحالی که برق شادی در چشمانشمی درخشید با خوشحالی به طرف اتاق حرکت کرد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 115صفحه 14