
یاد دوست
افشین علاء
قسمت دوم
حکایت قطره و اقیانوس
آغاز ماجرای من و امام، برمی گردد به 12 بهمن 1357.
روزی که امام از پاریس بهایران بازمی گشت و تلویزیون
به طور زنده صحنههایی ازاین بازگشت را پخشمی کرد.
من در آن روز ده سالم بود و هنوز رابطۀ خاصبی باانقلاب
پیدا نکرده بودم. خوشحالی من بیشتر از بابت تعطیلی
مدرسه بود و گاهی هم دیدن صحنههای مهیّج خیابانی!
هنوز نفهمیده بودم که بعد از رفتن شاه و نابودی سلطنت،
قرار است چه کسی بهایران بیاید. می دانستم که امام
کسی است که مردم دوستش دارند. می دانستم که قیام
او به خاطر دین است و می دانستم که مردم از شاه و قصر
طلا و آدمهای اتو کشیدۀ اشرافی حالشان به هم خورده و میخواهند خودشان مملکت را اداره کنند. امّا دور
افتادگی شهری که درآن زندگی میکردم و سانسوری که
به تلویزیون حاکم بود وسکوت توأم بااحتیاط بزرگ ترها و محیط نسبتاً پاستوریزهای که برایم فراهم کرده بودند،
اجازه نمی داد مثل خیلی از بچّههای رها در کوچه و
خیابان، خودم را به مضمون حقیقی انقلاب برسانم.
من عکسهای نه چندان دقیقی (غالباً درکلیشههایی
که با اسپری پرمی شد) از چهرۀ امام را بر دیوارها دیده
بودم. تظاهرات هم در شهر ما خیلی محدودتر از تهران
و شهرهای بزرگ بود و من هیچ وقت پوسترهای کامل
و واضحی از امام را ندیده بودم. صدای امام را هم فقط
یک بار شنیده بودم. آن هم زمانی که با پدر و مادرم به
تهران رفته بودیم و چند روزی مهمان مادربزرگ بودیم
در کوچه پس کوچههای خیابان گرگان و یک شب عموی
کوچکم نواری را در ضبط صوت گذاشت که همه با ترس
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 115صفحه 26