مجله نوجوان 115 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 115 صفحه 27

و لرزبه آن گوش می دادند، نوارسخنرانی کسی که آن قدر شبیه مردم عادی حرفمی زد که من باورم نشد امام خمینی که می گویند او باشد. آخر من عادت کرده بودم که شخص اوّل مملکت باید مثل پادشاهان قصّههاو با نخوت و تکبّرحرف بزنند، نه مثل دایی وپدربزرگ وخان عمویی که همۀ ما داریم ودوستشان هم داریم امّا لحن صدایشان متعلّق به خانههای خودماست، نهاین که ملّتی را میخکوب خودش کند! ولی آن شب که اتفاقاً حکومت نظامی هم شده بود و صدای تیر هممی آمد وقتی که برای اولین بار صدای امام را شنیدم، اصلاً باورم نشد مردی که با زبان سادۀ خود ما حرفمی زند، بتواند حکومتی را سرنگون کند که ازترس ساواکش،گوشهایمان را به ضبط صوتمی چسباندیم تا مبادا صدا از درز پنجره بیرون برود. علرغم دنیای آرام و بی دغدغه کودکی من، وقایع انقلاب تا آنجا پیش رفت که شاه فراری شد و امام در12 بهمن 57 بهایران آمد وآن روز من هم داشتم ازتلویزیون، صحنههای بازگشت امام را می دیدم. اوّلین صحنهای که دیدم، تصویر امام در داخل هواپیما بود. خدا حفظ کند روحانی پیری را که در شهر ما زندگی می کند و مردم اعتقاد زیادی به او دارند. درآن صحنه من امام را چیزی شبیه به ایشان ودر همان حدّ واندازه دیدم که بیشتر از این تصوّری ­نداشتم. تا این­که خبرنگار خارجی این سؤال معروف را از امام پرسید . سؤالی با این مضمون که مثلاً: «حضرت آیت­الله! از این­که بعد از سالها دوری و رنج، به وطن برمی­گردید چه احساسی دارید؟» یادم می­آید آن قدر بی تفاوت به این سؤال گوش می­کردم که ظاهراً پاسخش هم نمی­توانست برایم مهم باشد. از طرفی با عادت­های ذهنی خودم منتظر بودم که رهبر یک انقلاب الآن از فرصت استفاده کند و سفرۀ دلش را برای آن خبر نگار خارجی باز کند و از رنجهایش بگوید و از این که حالا از خوشحالی در پوست نمیگنجد و ... اما پاسخ سه حرفی امام، صاعقه ای بود که تمام کودکی بی دغدغۀ مرا یکباره در هم فروریخت و ناگهان در بستۀ دلم مثل قفس باز شد و چیزی از آن بیرون پرید و من با دلشورهای عمیق ، از خوابی ده ساله بیدار شدم و با حیرت به اطرافم نگاهی کردم و انگا ربعد از ساعتها خاموشی، تازه چراغی را روشن کرده باشند، به خودم آمدم و هم دنیا را دنیایی دیگر دیدم و هم خودم را. باور کنید من درد قد کشیدن را حس کردم و صدای ترکیدن استخوان هایم را شنیدم. باور کنید در آن لحظه، ناگهان بزرگ و بزرگتر شدم و با تمام وجودم این سؤال را زمزمه کردم: چراگفت هیچ؟ چرا گفت هیچ؟ چرا گفت هیچ؟ و این صدا هرلحظه در من اوج می گرفت. آن قدر که تاب نیاوردم و بغضم راترکاندم وبا گریهای سوای گریههای کودکی ام، به کنجی خزیدم وفکرکردم وفکر کردم واشک ریختم. اشکهایی که به آن داغی تا آن روز نریخته بودم. چرا کهاین گرۀ قلب کوچک من به دست امام و با کلید واژه های سه حرفی باز شده بود ومن آن روز دقیقاً منظور امام رافهمیده بودم وازاین کشف بیقرار شده بودم. من به ناگهان همه چیز را فهمیده بودم امّا چون جسم و روح کوچکی داشتم که فقط با مضامینی کودکانه خو گرفته بود در مواجهه با آن حقیقت بزرگ، چارهای نداشتم جزاین که اشک بریزم و اشک بریزم و اشک بریزم.... *این کهمی گویم «من و امام» برمن خرده نگیرید. قصد این را ندارم که خودم را بزرگ کنم. اگریادتان باشد هفته قبل گفتم کهاین امام بود که آن قدر بزرگ بود که به همۀ عاشقان از ریزو درشت اجازه داد سهمی از او به طوراختصاصی در زندگی داشته باشند. ادامه دارد....

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 115صفحه 27