حامد قاموس مقدم
داستان
ملکة کوههای کلّه قندی
لورا دختر تئودور معمار بود تئودور معمار پس از یک شرط بندی
احمقانة حرفهای با همکاران بیکارش در رستوران کوچک روستای
کوچکشان دست به ساخت خانهای در کوهای کلّه قندی زد
تئودور معمار عمر خود را برسر ساخت آن خانه گذاشت. روزی که
قرار بود پرچم افتخار خود را برروی خانة عجیبش به اهتزاز در بیاورد گربة
خانگیشان جیغ کشید و پای تئودور سرخورد پرندگان ناگهان از سر
بام پریدند و تئودور به پایین سقوط کرد.
لورا که کسی را نداشت به تنهایی در خانة روی کوههای کلّه قندی
به زندگیاش ادامه داد او هر روز مانند سیندرلا با پرندگان حرف میزد
و سعی میکرد با گربة خانگیشان که مسبب مرگ پدرش بود
مهربان باشد البته پرندگانی که لورا سعی میکرد با آنها دوست
شود مانند دوستان سیندرلا خیلی با احساس و باهوش نبودند. آنها
فقط میآمدند و نان خرده ها را میخوردند وبی اعتنا به سرنوشت لورا
راهشان را میگرفتند و میرفتند.
لورا همیشه آرزو میکرد و منتظر بود که یک روز صبح پسر پادشاه که
قرار بود بعد ازچندسال پادشاه شود از آنجا رد بشود وبا دیدن لورا بر سر
آن کوه عجیب در هنگام طلوع آفتاب و در فضای رؤیایی آن عاشق
لورا شود و اورا به پایتخت ببرد و او ملکه شود.
از قضا یک روز یک قاصد ابله که راهش راگم کرده بود و سراز
کوههای کلّه قندی در آورده بود لورا را دید که در ایوان ایستاده و
مشغول صحبت کردن و دانه ریختن برای پرندگان است.
قاصد باخودش فکر کرد که این دختر همانی است که شاهزاده
انتظارش را دارد به همین دلیل لورا راصدا کرد.
لورا که منتظر یک پادشاه یا حداقل یک شاهزاده بود وقتی آن قاصد
مضحک را دم خانهاش دید خیلی متعجب و متأثر شد.
قاصد وارد خانه شد و لورا برخلاف احساسی که نسبت به قاصد داشت
به او غذا و آب داد و اجازه داد غبار تنش را بتکاند و کمی استراحت
کند.
لورا برای قاصد تعریف کرد که چه آرزویی دارد. قاصد هم به خاطر
محبتی که لورا در حقّش کرده بود، رازی را با لورا در میان گذاشت؛
قاصد به لورا گفت که ستاره شناسان به شاهزاده گفتهاند که بادختری
چاق وزیبا و ازدواج خواهد کرد که بسیار به شیرینی علاقمند است.
قاصد این را گفت و سوار اسبش شد و رفت.
لورا خیلی خوشحال شدولی وقتی خودش را در آینه ور انداز کرد دید
که تنها امیتازی که دارد زیبارویی است؛ آنهم از نظر خودش!
لورا تصمیم گرفت آنقدر شیرینی بخورد که چاق شود و هم بتواند
به شیرینی علاقمند شود چون قبل از آن علاقهای به شیرینی
نداشت.
از آنجا که لورا در خانهای برروی کوهها کلّه قندی زندگی
میکرد و هیچ شیرینی فروشیای در آن اطراف نبود، مجبور بود
خودش برای خودش شیرینی بپزد و بخورد.
او هرروز شیرینیهای خوشمزهای میپخت و میخورد روز به
روز وزن لورا بیشتر میشد. پیش خودش فکر میکرد که روز به
روز دارد به استانداردهای مطلوب شاهزاده نزدیک میشود. ترازو
هم با او همفکر بود ولی نه از شاهزاده خبری بود و نه اینکه هر
روز کلّی شیرینی میپخت و میخورد، علاقهای به شیرینی پیدا
کرده بود، سالها گذشت و آوازة شیرینیهای لورا در تمام مناطق
اطراف پیچید.
یک روز صبح که لورا مشغول غذا دادن به پرندگان بود یک سوار
را دید که از دور برایش دست تکان میدهد.
اول تصّور کرد آرزویش در حال برآورده شدن است و بالاخره
شاهزادة جوان از وجود او بر روی کوههای کلّه قندی با خبر شده و
به سراغش آمده است.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 130صفحه 16