مجله نوجوان 130 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 130 صفحه 16

حامد قاموس مقدم داستان ملکة کوههای کلّه قندی لورا دختر تئودور معمار بود تئودور معمار پس از یک شرط بندی احمقانة حرفه­ای با همکاران بیکارش در رستوران کوچک روستای کوچکشان دست به ساخت خانه­ای در کوهای کلّه قندی زد تئودور معمار عمر خود را برسر ساخت آن خانه گذاشت. روزی که قرار بود پرچم افتخار خود را برروی خانة عجیبش به اهتزاز در بیاورد گربة خانگی­شان جیغ کشید و پای تئودور سرخورد پرندگان ناگهان از سر بام پریدند و تئودور به پایین سقوط کرد. لورا که کسی را نداشت به تنهایی در خانة روی کوههای کلّه قندی به زندگی­اش ادامه داد او هر روز مانند سیندرلا با پرندگان حرف می­زد و سعی می­کرد با گربة خانگی­شان که مسبب مرگ پدرش بود مهربان باشد البته پرندگانی که لورا سعی می­کرد با آنها دوست شود مانند دوستان سیندرلا خیلی با احساس و باهوش نبودند. آنها فقط می­آمدند و نان خرده ها را می­خوردند وبی اعتنا به سرنوشت لورا راهشان را می­گرفتند و می­رفتند. لورا همیشه آرزو می­کرد و منتظر بود که یک روز صبح پسر پادشاه که قرار بود بعد ازچندسال پادشاه شود از آنجا رد بشود وبا دیدن لورا بر سر آن کوه عجیب در هنگام طلوع آفتاب و در فضای رؤیایی آن عاشق لورا شود و اورا به پایتخت ببرد و او ملکه شود. از قضا یک روز یک قاصد ابله که راهش راگم کرده بود و سراز کوههای کلّه قندی در آورده بود لورا را دید که در ایوان ایستاده و مشغول صحبت کردن و دانه ریختن برای پرندگان است. قاصد باخودش فکر کرد که این دختر همانی است که شاهزاده انتظارش را دارد به همین دلیل لورا راصدا کرد. لورا که منتظر یک پادشاه یا حداقل یک شاهزاده بود وقتی آن قاصد مضحک را دم خانه­اش دید خیلی متعجب و متأثر شد. قاصد وارد خانه شد و لورا برخلاف احساسی که نسبت به قاصد داشت به او غذا و آب داد و اجازه داد غبار تنش را بتکاند و کمی استراحت کند. لورا برای قاصد تعریف کرد که چه آرزویی دارد. قاصد هم به خاطر محبتی که لورا در حقّش کرده بود، رازی را با لورا در میان گذاشت؛ قاصد به لورا گفت که ستاره شناسان به شاهزاده گفته­اند که بادختری چاق وزیبا و ازدواج خواهد کرد که بسیار به شیرینی علاقمند است. قاصد این را گفت و سوار اسبش شد و رفت. لورا خیلی خوشحال شدولی وقتی خودش را در آینه ور انداز کرد دید که تنها امیتازی که دارد زیبارویی است؛ آنهم از نظر خودش! لورا تصمیم گرفت آنقدر شیرینی بخورد که چاق شود و هم بتواند به شیرینی علاقمند شود چون قبل از آن علاقه­ای به شیرینی نداشت. از آنجا که لورا در خانه­ای برروی کوهها کلّه قندی زندگی می­کرد و هیچ شیرینی فروشی­ای در آن اطراف نبود، مجبور بود خودش برای خودش شیرینی بپزد و بخورد. او هرروز شیرینی­های خوشمزه­ای می­پخت و می­خورد روز به روز وزن لورا بیشتر می­شد. پیش خودش فکر می­کرد که روز به روز دارد به استانداردهای مطلوب شاهزاده نزدیک می­شود. ترازو هم با او همفکر بود ولی نه از شاهزاده خبری بود و نه اینکه هر روز کلّی شیرینی می­پخت و می­خورد، علاقه­ای به شیرینی پیدا کرده بود، سالها گذشت و آوازة شیرینیهای لورا در تمام مناطق اطراف پیچید. یک روز صبح که لورا مشغول غذا دادن به پرندگان بود یک سوار را دید که از دور برایش دست تکان می­دهد. اول تصّور کرد آرزویش در حال برآورده شدن است و بالاخره شاهزادة جوان از وجود او بر روی کوههای کلّه قندی با خبر شده و به سراغش آمده است.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 130صفحه 16